تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم! بنویسیــم و بخوانیــم ... پس من مینویسم و شما بخوانید :) این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است. / با نهایت احترام و ارادت / | سیدمحمد سادات میر |
حــانــیــه قسمت چهارم | به قلم "سیدمحمد ساداتمیر"
سالها یکی پس از دیگری گذشت. اما سخت و طاقتفرسا. در بین این سالها معصومه درسش تمام شد و خواستگاری از اراک برایش پیدا شد و او را به عقد خود درآورد و به همان اراک برد تا با هم شروع یک زندگی خوب و خوش را داشته باشند. اما همچنان نمیفهمیدم که چرا یک نفر باید شب عقدش که یکی از بهترین و خاصترین شبهای زندگیاش هست، گریه کند؟!
بالأخره روز موعود فرا رسید و من برای اولین بار در عمرم ساعت شش و نیم صبح از خواب نازنین بیدار شدم تا صبحانهای بخورم و با بابا به مدرسه بروم. اما کی بود که نداند این تاره شروع داستان پر پیچ من است!
در راهیم و من از پشت کامیون مش رمضون برایتان نقل میکنم. بابا میگوید دو ساعتی تا ئیلام (ایلام) راه داریم. اما کی حال دارد این همه وسیله را دوباره خالی کند؟! آنجا که برسیم باید مدرسهام را مشخص کنم تا سال تحصیلی شروع نشده ثبت نامم را تکمیل کنم. یعنی مامان باید همۀ این کارها را بکند.
در بحبوحۀ خمپارهباران و بمباران و موشکباران، زادهی بلدالصواریخ (دژپل/دزفول) شد. دروغ چرا! درست است که بچۀ همسایۀ دیوار به دیوار خانۀ پدری است اما خوشگل نیست خب! البته جز چشمهایش که میدانم آخر سر کار دستم خواهند داد. پوست سبزه و موهای کمپُشتش نوید زاده شدن یکی از بیریختترین دختران دزفول را میداد!
کاش منم دختر بودم! قسمت چهارم | به قلم "سیدمحمدساداتمیر"
خندهدار است و مضحک، وقتی از فقر و بیپولی برایت قصه میگویم. من قسم یاد کردهام که تو حتا نمیدانی فقر چیست! فقط چیزهایی شنیدهای. توضیحش برای امثال تو مثل ساختن فیلم طنز با آن همه نکات ریز و درشت و مشقتها و سختیهای طاقتفرسایش برای جماعتی فکاهیطلب است. اما چون قرار است کمی با شعور مخاطب وَر برویم، در حد همین چند کلمه بدان که فقیر چِرتنامه ما همان حلبینشینی است که اصلاً دسترسی به اینترنت ندارد که بخواهد این اراجیف را بخواند! فقیر ندیدی، فقیر ندیده! دوست دارم حرفهای آخرم را توهین تلقی کنی اما نمیتوانی. چون توهین نشنیدی! چون نه در بیستواَندی سالگیِ شکوفاییِ غرور، طی توالت دستت دادهاند و نه از سر شکمسیری شصتشان را به حلقت!
هیچ دلی در پی عقل نمیرود اما دلها که برده شوند، انسان احمق، عقل را هم میتراشد و کاش منم دختر بودم تا هر دو را از تو میربودم و مثل تفاله چای بیرون پرتت میکردم و توجیه میکردم که میخواستی خودت را کنترل کنی. پس به من چه!
اما نه! کاش اصلاً تِرَنَس بودم تا اخلاق دخترانهات را در کالبَد پسرانهام بروز میدادم! یا شاید هم نه!
«کاش منم دختر بودم!» قسمت سوم | به قلم "سیدمحمدساداتمیر"
کاش منم دختر بودم! کاش منم دختر بودم تا دلار و بالا و پایین کردنهایش را به لاک انگشت کوچک پای چپم میگرفتم! + ماشین باید بیاید؛ - از کجا؟ + کاش منم دختر بودم تا برایم مهم نبود! + سکه باید پرداخت شود؛ مگر نشنیدهای؟ عندالمطالبه؛ - از کجا؟ + کاش منم دختر بودم تا برایم مهم نبود! + خانه باید خریده شود؛ - از کجا؟ + کاش منم دختر بودم تا برایم مهم نبود!
این روزها که خدای اول و آخر همگان پول – همان چِرک کف دستی که به قدمت تاریخ بشریت سابقهی پژوینی دارد – هست، غیبت کبرا کرده است. در نمیآید آقا! اما باید دربیاوری! از کجا؟ کاش منم دختر بودم تا برایم مهم نبود! کاش منم دختر بودم تا از گوشهی خطچشم فرعونگونهام نگاهت میکردم و نیشخند زهرآگینی تحویلت میدادم و با یک پنجم دستمزد تو، شغلت را تصاحب میکردم و جای نانآور و نانخور را عوض میکردم و قواعد را لجنمال میکردم و به وقیحانهترین شکل ممکن چشم در چشمت میانداختم و بیکاریات را ناشی از بیعرضگیات میدانستم و مثل خوکی وحشی رهایت میکردم تا در این باتلاق گهی اطرافت مدام و بی وقفه دستوپا بزنی و خود ندانی و من بدانم که هر چه بیشتر دستوپا میزنی بیشتر فرو میروی.
آری عزیزم؛ کاش منم دختر بودم تا سَرم را شلوغ پلوغ میکردم و تنم را خلوت! جولانگاهی میساختم برای انگشتهای نوازش. بوسههای چند پوندی. عشقهای سکسی.
«کاش منم دختر بودم!» قسمت دوم | به قلم "سیدمحمدساداتمیر"
البته به آنها که شهید ستاری را گز میکنند هم بگو من دوستشان دارم ولی دست خودم نیست. با رفقا که از جلویشان رد میشویم به رسم عادت! باید نیم نگاه معناداری کنیم و تیکهای دهه لایکی هم نثار روح پر فتوحشان کنیم و قاه قاه به ریش لیزر شدهشان بخندیم و رد شویم تا مایهداران اهل عمل برسند بلکه فرزندان منتظرین داستان ما فردای روز از ساندویچ تف مالی شدهی همکلاسیانشان تغذیه نکنند تا دست آخر با لقب کرکسان زنگ تفریح، از مدرسه فارغ شوند.
بگو من دوستشان دارم اما نه برای شب دعای ندبه! بگو اندازهی تمام شبهایی که جهنم کردند به آنها علاقه دارم اما نمیتوانم سر از گریبان کَنده، در صورت خود و خانوادههایشان، مخصوصاً فرزندان پاک سرشتشان نگاه کنم و آسودهخاطر باشم که اوه چقدر من انسانم و آنها نیستند! بگو من دوستشان دارم این منتظرین تمیز داستان کثیفمان را. آنها ناراضیاند. من هم ناراضیام. اصلاً ذات انسان ناراضی است. مثلاً بارها از خودم سؤال کردهام که: «چرا دغدغهی آزادی تو، شده پُستهای خطرناک توییتری من؟» «چرا نمیتوانم همانند میلیون میلیون ایرانی دیگر بگویم "گـــور پـــدرت"؟» «چرا نمیتوانم از ابزار وجودت به ابزاریترین شکل ممکن استفادهی ابزاری کنم؟ مگر نه اینکه من هم همجنس آنهایم؟ نکند سنم هنوز قد نمیدهد؟!»
ولی با این همه ‘کاش منم دختر بودم’! کاش مثل تو، دخترک مهربان و بیآزاری بودم که ورزشگاه رفتن و نرفتنم بشود پریشانی محمّدها! که کتک خوردنم در داخل و خارج خانه بشود پُست فورواردی کرور کرور نویسنده و روشنفکر و محقق و دانشجو و دانشمند اویننشین! که جبراً و عنفاً 2 سال از بهترین سالهای زندگیام را ندزدند! که از زور گرسنگی چماقِ رویِ سر هموطنانم نشوم!
«کاش منم دختر بودم!» قسمت اول | به قلم "سیدمحمدساداتمیر"
مَدید ایامی است طعم بهار و تابستان و پاییز و زمستان را چشیدهام. حداقل 23 بار. کم نیست. عمر آدمی است. اما هیچیک خوشطعم نبودند. مخصوصاً پاییز با آن آذرماه لعنتیاش. با آن بیست و دومین روز نفرین شدهاش. با آن ساعت هشت صبح تلخاش. با آن صدای گریهی نوزادی که منام. با آن پسری که هیچگاه چهاردستوپا نرفت، آنقدر خزید تا پای رفتن را شناخت و آن منام. با منی که...
با منی که من نیست؛ نیم من هم نیست؛ مثقال هم نیست؛ اصلاً هیچی نیست؛ جز ادعا؛ جز خرافه؛ جز موشی ترسان از گرمای دوزخ و سرمای زَمهَریر و حیران بین آن دو و زندگانی خویش؛ جز احساساتِ ترحمبرانگیز؛ جز آنکه مسخره است؛ هم خودش، هم تفکراتش، هم تعلقاتش و هم همه چیزش؛ جز، «انسان» در جمع حیوان!
گاهی هنوز به اطرافیانم امیدوار هستم. خندهدار است، نه؟ به روزمرهترین حالت ممکن هِی توضیح میدهم و هِی آنها نمیفهمند. هِی هدف نشان میدهم و هِی انگشت میبینند. هِی دَک و پُز دارند و هِی ادعا، هِی ادعا، هِی ادعا...
صبر کن آقای نویسنده. اینان که گفتی جملگی شبیه شخصیت خودت هستند! خب باشند. مگر من خودم را تافتهی جدا بافته میدانم که خودم را وَرای نقدشوندگی بدانم؟! اصلاً همین نقدشوندگی مرا خواندنی خواهد کرد که آنها همه مناند و من همه آنها. مــا. خیر! مایی وجود ندارد!! من با کی ما بشوم مخاطب عزیز؟! با آنهایی که یک هزارم دغدغههای مرا هم ندارند، هیچ، به ترشحات آدرِنالینام هم میخندند؟! همانهایی که باید این نوشتهها را یکی یکی در حلقشان فرو کنم تا بخوانند؟! تا بدانند؟! تا باور کنند؟! که زندگی برای ما 12 شب به بعد و اندرزگو و بنز و بیامدبلیو و پورشه و لامبورگینی نیست! سَرِ ستاری منتظر ایستادن هم نیست! زندگی ایستاده مردن است!...