سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

داستان شماره 12 - بهلول در قرن چهارده (قسمت اول)

     من، سیدعقیل میرحسینی، فرزند علی‌اکبر، دانشجوی ترم یکی مانده به آخر روان‌پزشکی بالینی هستم و برای پذیرش رساله‌ی دکترای خود از طرف هیأت داوران، مأموریت یافته‌ام تا با شِش بیمار اعصاب و روان مصاحبه‌ی تخصصی داشته باشم و پس از اعلام نتایج، اساتید داور رأی نهایی خود را در خصوص پذیرش یا رد رساله‌ام صادر نمایند.

     آنچه در آینده می‌خوانید شامل نتایج تحقیقات میدانی و علمی بنده و هفت استاد هیأت داوران و همچنین تجربیات شخصی و خاطرات بنده در طی این مصاحبه‌ها می‌باشد. تمام سعی بنده در این بوده که وقایع اتفاقیه را دقیقاً همانگونه که رخ داده‌اند روی کاغذ بیاورم؛


     « امروز، دوشنبه، ۱۷ اردیبهشت سال ۱۴۰۱ ه.ش است و روز اولی است که پیش آن‌ها می‌روم. راستش را بخواهید استرس دارم! نمی‌دانم مرا راحت می‌پذیرند یا نه اما در هر صورت باید با آن‌ها روبرو شوم. در مسیر چند جایی ایست کردم. یکبار برای خرید دفتر و خودکار، یکبار برای خرید گل و یکبار هم برای خرید شیرینی. گفتم شاید گل و شیرینی باعث تلطیف فضای سنگین آسایشگاه شود!
     به آسایشگاه که رسیدم اضطرابم بیشتر شد. حقیقتاً می‌ترسیدم در نگاه اول برخورد خوبی با هم نداشته باشیم. نوعی ترس عقلانی که اصلاً هم زشت نیست. به هر حال دفعه نخستی است که با آن‌ها روبرو می‌شوم و تصورات ذهنی خاص خود را دارم. حال به درست یا به غلط.
     درب آدم‌روی آسایشگاه که باز شد و جمعیت پراکنده آن‌ها را دیدم کمی آرام‌تر شدم. گویی آرامش‌شان قوت قلبی شد برایم. اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که اینقدر آرام و بی‌آزار باشند. برنامه‌ی روز اول این بود که حداقل با دو نفر از آن‌ها صحبت کنم.
     مصاحبه را شروع کردیم اما به شیوه‌ی خودمان!
بیمار اول: آقای صفدر کولیوند، فرزند رجبعلی، با ۶۳ سال سن و سابقه‌ی ۲۸ سال بستری!
پذیرش مجنون شدن یک جوان آن هم ۳۵ ساله، کمی برایم دشوار بود. بیمار اول من کسی است که از ۳۵ سالگی مشکل اعصاب پیدا کرده و تا ۶۳ سالگی هم در این آسایشگاه بستری مانده! وجداناً مغزم سوت کشید.!
او هیچگاه ازدواج نکرده و طبیعتاً هیچ فرزندی هم ندارد. پدر و مادرش به رحمت خدا رفته‌اند و خواهر و برادرانش هم یا در خارج و یا در شهرهای خودشان در ایران زندگی می‌کنند و ماهانه مخارج آسایشگاه برادر را واریز می‌کنند.
همه چیز از زندگی‌اش را به خوبی به یاد دارد و تقریباً همه را با جزئیات تعریف می‌کند. پرسشنامه‌ای که از قبل با نظارت هیأت داوران تنظیم کرده بودیم را با کمک آقای کولیوند پر کردیم. اما پاسخ سوال آخر آقای کولیوند ورای تصورات من بود. پاسخ وی به حدی هوشمندانه، دقیق و عالمانه بود که در نظر من خط بطلانی بود بر روی تمام پرسش‌های قبلی!...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی