داستان شماره ۲۴ - قسمت چهارم شاکی (فصل دوم بهلول در قرن چهارده)
- يكشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ
رساله فرامرز متشکل بود از چنتا مصاحبه با بیمارای اعصاب و روان یه تیمارستان. از قضا یکی از همین بیمارا، علی، برادر فرامرز بود که بعد ۳۰ سال پیداش کرده بود. علی ۴۳ و فرامرز ۴۷ سالشون شده بود. اینجور که فرامرز از روز مصاحبه تعریف میکرد، خودش نه ولی علی تو همون نگاه اول فرامرزو شناخته بود. از اون بچهی خوشگل و ناز، یه جوون لاغر و پژمرده و افسرده باقی مونده بود. جفتشون منقلب شده بودن و چند دیقهای بهتشون زده بود. بقیشو حتماً تو کتابش مفصلاً آورده!
پرسید: خوندیش؟
گفتم: بله خوندم و اتفاقاً این مصاحبه برام جالبتر از بقیه مصاحبهها بود.
ادامه داد: آره! علیاکبر آقا که فوت کرده بود ولی مامانشون انسیه خانوم قبل مرگش یبار دیگه علی رو دید و بعد دار فانی رو وداع گفت. بنده خدا تو همون سن پیری یبار دیگه پیر شد! (اینجا خانم آوانسیان کمی در خودش فرو رفت و بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد و با یک آه طولانی به بقیه صحبتش ادامه داد.)
همونجوری که برات گفتم من از دبیرستان فهمیدم علاقهی بیش از اندازهای به فرامرز پیدا کردم ولی هیچ رقمه نتونستم بهش حالی کنم. فرامرز قبل از اینکه بره آمریکا به نگین پیشنهاد ازدواج داد اما نگین مردد بود. اینجور که فرامرز تعریف میکرد، نگین عاشق مردای هیکل گنده و کچل بود! از عینکم متنفر بود! دقیقاً متضاد همه اون چیزی که فرامرز بود. فرامرز بیچاره یه هیکل ریقو داشت (با خنده) با عینک نمره ۲.۵! اینا رو که برام تعریف میکرد از یه طرف خوشحال میشدم که به چش نگین نمیاد، از یه طرفم ناراحت که حالشو نزار میدیدم. برای اینکه دلشو بیشتر از قبل با خودم صاف کنم، خوشحالی درونیمو به شکل حزن به صورتم میاوردم و دلداریش میدادم که اشکال نداره، اون بچست، معیاراش بچگانست، بزرگتر میشه میفهمه اشتباه کرده تو انتخابش و... . البته واقعاً همین بود اما فرامرز نمیخواست یا نمیتونست قبول کنه. نمیدونم.
توی اون چند سالی که با نگین هم دانشگاهی بودیم هر بار به بهونههای مختلف باهاش هممسیر میشد یا تو کلاسهایی که اون بود بعنوان مهمان شرکت میکرد اما دریغ از یه پاپاسی توجه از طرف نگین. بازم بین همون حس خوشحالی و ناراحتی گیر کرده بودم. این بار خوشحال از اینکه نگین محل نمیده و ناراحت از این رفتاری که با فرامرز میکنه و غرورشو میشکنه. خیلی از این رفتارا رو از دور میدیدم و دم نمیزدم.
فرامرز قبل از سفر به آمریکا با سه مسئله جدی روبرو شد. جواب رد عشقش نگین، گم شدن برادرش علی و احساسی که بیشتر از یه رفیق و خواهر از من دریافت میکرد و تا حدودی متوجه یکسری قضایا شده بود. درباره دوتای اول تا جایی که ذهنم یاری میکرد برات توضیح دادم. اما چیزی که خود منو خیلی اذیت میکرد رفتن فرامرز بود. نمیدونستم چند وقت قراره بره. واسه من دوست دوران بچگیم قرار بود برای مدتی نباشه. نه تنها دوست بلکه عشق دوران جوونیم و شیش-هفت سال اخیرم. شب قبل رفتنش، رفتیم غذاخوری روستامون تو وردیج. نفری دو سیخ کباب کوبیده و نون چرب خوردیم و درباره رفتن و دانشگاه و بچگی صحبت کردیم. تو راه برگشت تا خونه پدری گفت آخر نامههایی که از آمریکا برات میفرستم مینویسم ″دوستدارت فرامرز″. من تنها کسی بودم که با این اسم صداش میکردم. (رو به من) همه مث تو به اسم عقیل میشناختنش. با همین یه جملهی دو کلمهای ضربان قلبم رفت بالا!
گذشت و فرداش برای مدت نامعلومی از ایران رفت. منم آخر هفتش برگشتم شیراز که خودمو به خوابگاه معرفی کنم. بعد از حدود هفت ماه یه نامه از طرف فرامرز اومد که تاریخ نگارشش مربوط به دو ماه پیشش بود. توش از زندگی روزمره و امکانات و تیمارستانها و خونه و ماشینی که در اختیارش گذاشته بودن نوشته بود. یادم نمیره؛ تا آخر نامه اشکم بند نمیومد. هم دلم براش یه ذره شده بود و هم غبطه میخوردم که چرا من آمریکا نیستم! وسط نامه به اندازه یه قطره اشک خیس بود. نامه رو که چسبوندم به صورتم بوی ضعیف الکل از کاغذ به دماغم میخورد. چون نامه تو پاکت بود بوی الکل نپریده بود. حدسهای خوبی نمیزدم. ولی تا جایی که یادم بود فرامرز اهل الکل نبود. تو جواب نامش براش نامه نوشتم و بعد کلی قربون صدقه و حال و احوال، پرسیدم از واقعیت زندگیت تو اونجا برام بنویس. رفتوآمد این نامهها حدود یکسالی طول کشید.