تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم! بنویسیــم و بخوانیــم ... پس من مینویسم و شما بخوانید :) این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است. / با نهایت احترام و ارادت / | سیدمحمد سادات میر |
در بحبوحۀ خمپارهباران و بمباران و موشکباران، زادهی بلدالصواریخ (دژپل/دزفول) شد. دروغ چرا! درست است که بچۀ همسایۀ دیوار به دیوار خانۀ پدری است اما خوشگل نیست خب! البته جز چشمهایش که میدانم آخر سر کار دستم خواهند داد. پوست سبزه و موهای کمپُشتش نوید زاده شدن یکی از بیریختترین دختران دزفول را میداد!
حــانــیــه قسمت هفتم | به قلم "سیدمحمد ساداتمیر"
راه افتادیم و اتفاقاً همانطور که پیشبینی میکردم خیلی هم خوش گذشت و بالأخره رسیدیم. روز اول، ثبتنام دانشگاه و خوابگاه را انجام دادیم اما تا روند اداری خوابگاه تکمیل شود باید در جایی مستقر میشدیم. هیچ کجا هم یک اتاق به هر دویمان نمیدادند. تتمهی پولهایم را روی پولهای حانیه گذاشتم تا با خواهش و تمنا یک اتاق مسافرخانه را بتوانیم برای یک شب کرایه کنیم. حانیه در اتاقش مستقر شد و من مانده بودم و کیف پولی که تنها محتوایش کارت پایان خدمتم بود و یک دست لباس تنم. کجا باید شب را سحر میکردم خدا میدانست.
'حانیه دانشگاه دولتی سمنان، رشتۀ پزشکی قبول شد.' بعد از شنیدن این خبر از مامان، به یکباره سرپنجههایم یخ کرد. پاهایم سست شد و تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که خودم را کنترل کنم تا بیشتر از این تابلو نشوم. باز دوباره بعد از گذراندن آن هفت سال سخت و لعنتی، حالا باید هشت سال دیگر دوام بیاورم! این بار دیوانه خواهم شد. شک ندارم. مگر میشود تمام آن خاطرات شیرین و جذاب و فراموش نشدنی را هشت سال فقط در ذهن مرور کرد بی آنکه در واقعیت داشتشان؟!