سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

حانیه - قسمت هفتم

حــانــیــه
قسمت هفتم | به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    راه افتادیم و اتفاقاً همانطور که پیش‌بینی می‌کردم خیلی هم خوش گذشت و بالأخره رسیدیم. روز اول، ثبت‌نام دانشگاه و خوابگاه را انجام دادیم اما تا روند اداری خوابگاه تکمیل شود باید در جایی مستقر می‌شدیم. هیچ کجا هم یک اتاق به هر دویمان نمی‌دادند. تتمه‌ی پول‌هایم را روی پول‌های حانیه گذاشتم تا با خواهش و تمنا یک اتاق مسافرخانه را بتوانیم برای یک شب کرایه کنیم. حانیه در اتاقش مستقر شد و من مانده بودم و کیف پولی که تنها محتوایش کارت پایان خدمتم بود و یک دست لباس تنم. کجا باید شب را سحر می‌کردم خدا می‌دانست.

    هر طوری بود شب سرد کویری سمنان به صبح رسید و وقتی بیدار شدم دیگر همان کیف پول خالی از پول را هم نداشتم! بی‌حوصله و یخ‌زده بلند شدم و رفتم دم درب مسافرخانه و سراغ حانیه را گرفتم؛ متصدی مسافرخانه گفت که او صبح زود رفته. رفتم جلوی درب دانشگاه و منتظر ماندم تا بعد از یک ساعت و نیم آمد. بیرون که آمدند اصلاً مرا ندید! ظاهراً با دو نفر دوست شده بود و سه تایی از دانشگاه رفتند. دنبالشان رفتم و خیالم راحت شد که اتاق خوابگاهش را تحویل گرفته.
اصلاً یادش نبود که با کی تا اینجا آمده! کارم اینجا تمام شده بود ولی پول برگشتن نداشتم. آمدم ترمینال و قرارمان با راننده اتوبوس این شد که رسیدیم دزفول از خانه برایش پول ببرم. سخت، ولی قبول کرد.

    امروز سه ترمی از دانشگاه حانیه گذشته و تعداد ایمیل‌هایش کمتر شده است. حانیه معمولاً هر هفته سه - چهارتا ایمیل می‌زد و از شرایط درس و خوابگاه و دانشگاه و کلاس و ... می‌گفت. پدرمان در می‌آمد تا یک ایمیل را با اینترنت دایال‌آپ باز کنیم اما راه دیگری نبود. این تنها طریق ممکن برای "با حانیه بودن" بود!

    او حالا دیگر نزدیک بیست سال سن دارد و بهترین زمان برای پیش کشیدن درخواست من است اما تمام این خاطراتی که شده بود خواب شبانۀ من و مرور روزانه آن‌ها، تنها کار و زندگی من، انگار ذره‌ای در دل حانیه علاقه ایجاد نکرده بود. پس تنها راهش همان است که قبلاً به آن رسیده بودم. اینکه کنکور بدهم و تمام سعی‌ام را بکنم که بتوانم همان دانشگاهی قبول شوم که حانیه قبول شده. تقریباً غیرممکن است اما امید است که آدمی را زنده نگاه می‌دارد!

    یکسال گذشت و روز کنکور فرا رسید. بیشتر از اینکه برای خود کنکور استرس داشته باشم، برای نتیجه‌ای که مدنظرم بود استرس داشتم. درصد یک در صدهزار نتیجۀ دلخواه من یک طرف، خنگ بودن و به زور دگنک دیپلم گرفتنم هم یک طرف، استرسم را بیش از پیش زیادتر می‌کرد.
اما همیشه یک چیز است که آرام بخش دل است و آن توکل به خداست.

ادامه دارد ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی