سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیدمحمد سادات میر» ثبت شده است

داستان شماره ۳ - «عشق ابدی»

در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم‌اش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجه‌ای از مهارت رسیده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف این عشق بپرسید همینقدر می‌گویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چت‌های شبانه‌روزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دل‌بسته حسام می‌شدم.
حالا که این متن را می‌خوانید بالای سی سال از آن روز می‌گذرد و من هیچگاه درک نکردم که افراد چگونه عاشق یک نفر می‌شوند و عاشق‌پیشه‌ی همان یک نفر هم می‌مانند!؟
چون امروز با شانزدهمین دوست‌پسرم کات کردم و به جرأت می‌توانم بگویم عاشق هر شانزده نفرشان بودم! شاید هم بخاطر ثباتم در دوست‌یابی و عدم تنوع‌طلبی‌ام بوده باشد!

داستان شماره ۲ - «رانندگی»

پرسید از چه چیز رانندگی لذت می‌بری؟

گفتم از نظم فکری‌ای که آن را ایجاد کرده است.

گفت یعنی چه؟!

ادامه دادم:

«در رانندگی نفر پشت سری ناگزیر است مطابق نوع رانندگی نفر جلویی حرکت کند.

مادامی که او اجازه نداده حق جلو زدن از وی را ندارد.

اگر نفر پشت سری تختِ گاز برانَد، نفر جلویی نمی‌تواند وارد خط وی شود وگرنه تصادف و مرگ‌ومیر راه می‌افتد!

تمام این قوانین برای کل دوره‌ی رانندگی صدق می‌کند مگر اینکه با پلیس آشناییت داشته باشید...!!!»

من رانندگی را دوست دارم!

داستان شماره ۱ - «پاییز»

توجه: تمامی اسامی به کار رفته شده در مجموعه‌داستان «سربازی»، ساخته‌ی ذهن نویسنده بوده و هیچ‌گونه ارتباطی با اشخاص حقیقی و حقوقی ندارند.
هم‌چنین هیچ هدف یا منظور سیاسی‌ای در پس این مجموعه‌داستان وجود ندارد!
به امید لذت بردن...
سیدمحمد سادات‌میر

حانیه - کامل

حــانــیــه
به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    در بحبوحۀ خمپاره‌باران و بمباران و موشک‌باران، زاده‌ی بلدالصواریخ (دژپل/دزفول) شد. دروغ چرا! درست است که بچۀ همسایۀ دیوار به دیوار خانۀ پدری است اما خوشگل نیست خب! البته جز چشم‌هایش که می‌دانم آخر سر کار دستم خواهند داد. پوست سبزه و موهای کم‌پُشتش نوید زاده شدن یکی از بی‌ریخت‌ترین دختران دزفول را می‌داد!

حانیه - قسمت دهم

حــانــیــه
قسمت آخر | به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    آنچه طی دو ساعت مرا از نماز و عرشش به کاباره و فرشش نشاند، نه خبر نامزدی حانیه بود، نه تنفر از رقیب عشقی، نه غربت و نه بی‌کسی و نه تنهایی. شب دیدار آخر من و حانیه در دزفول، حانیه چیزهایی گفت که ترکیب‌شان با خبر ازدواج آینده‌اش مرا از سماء به ارض سقوط داد.

حانیه - قسمت نهم

حــانــیــه
قسمت نهم | به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    تعطیلات تابستان بود و حانیه برگشته بود دزفول. اما دیگر آن حانیۀ قبل از دانشگاه نبود. صاف نبود. ساده نبود. "انگار رد زخم چیزی در این مدت روحش را آزرده بود". هر چه با او صحبت می‌کردم جواب‌های کوتاه و سر بالا می‌داد و رد می‌شد. انگار دیگر عارش می‌شد با من قدم بزند یا حتی باهام هم‌کلام شود. سمبوسه دیگر با مزاجش سازگار نبود و کمتر از پیتزا باعث ترش کردن معده‌اش می‌شد!

حانیه - قسمت هشتم

حــانــیــه
قسمت هشتم | به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    نتایج کنکور اعلام شد. همانطور که پیش‌بینی می‌کردم نه تنها سمنان، بلکه هیچ جای دیگر هم قبول نشدم. ولی این آخرین راه نیست. من با یک انگیزۀ مضاعف، یک سال دیگر، شبانه‌روز درس خواندم و دومین کنکور زندگی‌ام را در سن بیست‌وهفت سالگی دادم.
کی فکرش را می‌کرد امیرعباسی که با چک و لگد بابا و دمپایی مامان نمره ده می‌گرفت، حالا یک سال پشت کنکور بماند و مدام تقلا و تلاش کند!؟

حانیه - قسمت هفتم

حــانــیــه
قسمت هفتم | به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    راه افتادیم و اتفاقاً همانطور که پیش‌بینی می‌کردم خیلی هم خوش گذشت و بالأخره رسیدیم. روز اول، ثبت‌نام دانشگاه و خوابگاه را انجام دادیم اما تا روند اداری خوابگاه تکمیل شود باید در جایی مستقر می‌شدیم. هیچ کجا هم یک اتاق به هر دویمان نمی‌دادند. تتمه‌ی پول‌هایم را روی پول‌های حانیه گذاشتم تا با خواهش و تمنا یک اتاق مسافرخانه را بتوانیم برای یک شب کرایه کنیم. حانیه در اتاقش مستقر شد و من مانده بودم و کیف پولی که تنها محتوایش کارت پایان خدمتم بود و یک دست لباس تنم. کجا باید شب را سحر می‌کردم خدا می‌دانست.

حانیه - قسمت ششم

حــانــیــه
قسمت ششم | به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    'حانیه دانشگاه دولتی سمنان، رشتۀ پزشکی قبول شد.'
بعد از شنیدن این خبر از مامان، به یکباره سرپنجه‌هایم یخ کرد. پاهایم سست شد و تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که خودم را کنترل کنم تا بیشتر از این تابلو نشوم. باز دوباره بعد از گذراندن آن هفت سال سخت و لعنتی، حالا باید هشت سال دیگر دوام بیاورم! این بار دیوانه خواهم شد. شک ندارم. مگر می‌شود تمام آن خاطرات شیرین و جذاب و فراموش نشدنی را هشت سال فقط در ذهن مرور کرد بی آنکه در واقعیت داشتشان؟!

حانیه - قسمت پنجم

حــانــیــه
قسمت پنجم | به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    دو سالی باید بروم تربت حیدریه. اما باکی نیست. دو سال که از هفت سال بیشتر نیست. بالأخره آدمی که آب دیده شده با همه شرایطی خودش را سازگار می‌کند. حتی شده آبشش در می‌آورد و سرش را زیر آب نگه می‌دارد تا زنده بماند. بهرحال ذاتاً انسان زندگی را دوست دارد!