سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

داستان شماره 13 - بهلول در قرن چهارده (قسمت دوم)

     سوال این بود: آقای کولیوند! چه شد که پای شما به اینجا باز شد؟

پاسخ داد: ۳۵ ساله بودم که فهمیدم در توضیح دادن به اطرافیانم ناتوان هستم.
این جمله دلیل قانع‌کننده‌ای برای جنون یک جوان ۳۵ ساله نبود. برای همین از او خواستم بیشتر توضیح دهد.
گفت: همین‌که شما هم متوجه توضیح من نشدید دلیل قانع‌کننده‌ای است برای جنون!
اما من منظورش را فهمیده بودم. او ۶۳ سال تلاش کرده بود با اطرافیانش که از قضا هم‌نوعان و هم‌زبانانش هم هستند به راحتی صحبت کند اما گویی آن‌ها وی را درک نکرده بودند تا آنجا که از جوان ۳۵ ساله‌ی خود یک دیوانه ساختند!
     موقع خداحافظی یک جمله‌ی دیگر گفت تا مرا آنقدر درگیر تفکر کند که دیگر برای آن روز تمرکزی روی مصاحبه با نفر دوم نداشته باشم!
او گفت: همه دیوانه‌ها را به زور به دیوانه‌خانه می‌برند اما من به میل و اراده‌ی خودم برای ۲۸ سال است که در این بهشت زندگی می‌کنم!
برای سی ثانیه چشم در چشم هم خیره ماندیم. و بعد به یکباره شروع کرد به پریدن روی جدول داخل حیاط با یک پا. کلافه و سردرگم شده بودم. نمی‌فهمیدم خواب هستم یا بیدار. اصلاً قابل درک نیست. کسی که ۲۸ سال است داروهای بیخودی مصرف می‌کند و قطعاً عوارض جدی و جانبی‌ای روی روح و روانش داشته، اینگونه نظیر یک فیلسوف از پس آخرین و سخت‌ترین سوال ما که حقیقتاً از جانب اکثر بیماران روانی بی‌پاسخ باقی می‌ماند، بر آید، هیچ، طوری جواب دهد که برای لحظاتی جای پزشک و بیمار را هم عوض کند. باور کنید برای چند دقیقه گمان می‌کردم من مجنونم و او روان‌پزشک! نتوانستم تحمل کنم. صدایش کردم.
     آقای کولیوند! آقای کولیوند!
توجهی نکرد. به بالا و پایین پریدن‌هایش ادامه داد و تا انتهای حیاط رفت و برگشت. صبر کردم تا شاید خسته شود و جوابم را بدهد اما آنقدر رفت و آمدش را تکرار کرد تا من خسته شدم به جای او. می‌خواستم مصاحبه‌ی دوم را آغاز کنم اما مغزم پوکیده بود. نمی‌توانستم آن جملات آخر را از یک مجنون درک کنم. تازه فهمیدم همین حالت من و امثال من بوده که او را به زندگی ۲۸ ساله در یک دارالمجانین سوق داده. با خودم گفتم اشکالی ندارد. فردا بجای دوتا مصاحبه، سه‌تا مصاحبه می‌گیرم. این شد که برگشتم خانه.
     به خانه که رسیدم دفاتر و رساله و پرسشنامه و پرونده‌های بیمارانم را گذاشتم روی میز که استراحتی کنم. چشمم خورد به یک پرونده با اسم و رسمی آشنا. ابتدا چند باری مشخصات بیمار پرونده را مرور کردم تا مطمئن شوم که اشتباه نمی‌کنم. بله اشتباه نمی‌کردم. او خودش است...

نظرات  (۱)

بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم 

پاسخ:
هر چه از دل برآید
لاجرم بر دل نشیند

خوشحالم که مورد پسند واقع شده. به انگیزه من اضافه میکنه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی