داستان شماره ۲۹ - قسمت نهم شاکی (فصل دوم بهلول در قرن چهارده)
- دوشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ
صحبتشان را قطع کردم و پرسیدم: پس راسته که ایشون خودکشی کردن؟
گفت: آره متأسفانه فشار عصبی فوت نگین بقدری براش غیرقابل تحمل بود که کارش به چند ساعتم نرسید. نتونست تاب بیاره و خودشو خلاص کرد.
در ادامه گفت: خیلی برام عجیبه! کسی که انقد ذهن فعال و بازی داره که بتونه توو یکی از رشتههای سخت پزشکی جزو معدود نفرات برتر باشه و چنین موفقیتهای بزرگی توو زندگیش بدست بیاره، چطور میشه که توو بزنگاههای زندگیش اینجوری احساسی تصمیمگیری کنه؟! همیشه به یکی از چیزاییش که حسودیم میشد همین عقل و فراستش بود. اما اگه دقت کرده باشی توو هیچکدوم از تصمیمهای مهم زندگیش عاقلانه تصمیم نگرفت! مثلاً سر انتخاب مطب یا آسایشگاه دولتی، دومی رو انتخاب کرد. یا اونجوری که میگفت دلیل جداییش از حسیبا بخاطر مسائل کوچیک فرهنگی بود که به راحتی میشد با حرف حلشون کرد. یا حتی بابت ۹۰٪ خدماتی که توو ایران به مردم ارائه میکرد (یا به ایرانیای بقیه جاهای دنیا مثل آمریکا، آلمان، سنگال، جمهوری چک، سوئد، یونان و... که برای درمان دعوت میشد) هزینهای دریافت نمیکرد و... .
این نشون میده قدرت احساسات حتی توو افراد عاقل هم چقدر میتونه بیشتر از عقل باشه؛ چه برسه به افراد احساسی. همیشه از برتری احساس به عقل میترسیدم و میترسم! خداروشکر من بعد فرامرز به این حد جنون نرسیدم. شاید دلیلش خانوادم بود. فرامرز همیشه احساس تنهایی خاصی داشت ولی من پشتم به شوهرم و دوتا بچههام گرم بود همیشه. نمیدونم. نمیخوام قضاوت کنم. ولی همیشه از احساست بترس جَوون!
از خانم دکتر وارتوش آوانسیان پرسیدم: فکر میکنید چیز دیگهای مونده باشه که لازم باشه ما بدونیم؟
گفت: فک نمیکنم. هر اون چیزی که گفتنی بود و گفتم. اما اینم اضافه کنم که بعد فوت فرامرز خیلی از مریضاش توو ایران دوباره افسردگیشون برگشت! چون هم حامی مالی هزینههای درمانشون و هم به نوعی عضوی از خانوادشونو از دست داده بودن. فرامرز جای خالی خانوادهای که هیچوقت نتونست با من، نگین و حتی حسیبا داشته باشه رو با مردم فقیر حاشیه کشور پر کرده بود. اونا هم این قضیه رو قبول کرده بودن.
چنتاییشون و میشناختم. بعد فرامرز بهشون سر زدم. باورم نمیشد که میگفتن بعد فرامرز حتی رنگ و بوی گوشت و برنج هم دوباره از خونههاشون پریده. هر چی بیشتر توو زندگی این آدم کندوکاو کنی به عجایب بیشتری برمیخوری. بنظرم اون چیزایی که به درد کتابت میخورد از زندگی من و فرامرز فهمیدی. »
عینکم را خاموش کردم و گفتم: از زندگی شما که خیلی دستگیرم نشد ولی درباره پروفسور کامل توضیح دادید. ممنونم. وسایلم را ریختم داخل کولهپشتیام و بعد از خداحافظی از مطب خارج شدم. ساعت شده بود ۰۰:۱۵ دقیقه. خیلی خسته بودم. ماشین را گذاشتم روی حالت اتوپایلوت و تا خانه چرت زدم. باید نوشتهها را جمعآوری و مرتب کنم و با آقای حریرچی (ناشر) برای چاپ کتاب قرار بگذارم.
امروز، چهارشنبه، ۲۸ دیماه ۱۴۴۱، ساعت ۰۴:۳۵ صبح. مطالب به ترتیبی که خواندید درآمد و آماده چاپ شد اما همانطور که به خانم آوانسیان قول دادم قرار شد پس از وفات ایشان منتشر شود.
امروز، پنجشنبه، مورخه ۱۴۴۵٫۰۹٫۱۹ ه.خ، مصادف با ۲۰۶۶٫۱۲٫۰۹ م و ۱۴۸۹٫۰۹٫۲۱ ه.ق، ساعت ۱۱:۵۰ دقیقه صبح است. حدود چهار سال از مصاحبهام با خانم دکتر وارتوش آوانسیان گذشته است. متأسفانه باخبر شدم ایشان امروز در سن ۹۳ سالگی دار فانی را وداع گفتند. حقیقتاً خیلی ناراحت شدم. از هفته آینده میروم دنبال چاپ کتاب...
چهارشنبه، ۱۴۴۵٫۰۹٫۲۵؛ این روز را به خاطر داشته باشید. چون چیزهایی که از امروز به بعد میخوانید خاطرات من هستند!
کتابم منتشر شد. پنج بار چاپ مجدد گرفت. فروشم میلیونی شد. بچههای خانم آوانسیان آمدند سراغم. مدعی شدند دروغهایی را به مادرشان نسبت دادهام. ویدئوهای روز مصاحبه را برایشان پخش کردم و قانع شدند و رفتند. اما برایم چیزی آورده بودند که این بار مثل تخته سنگ بزرگ کف رودخانه، مسیر تمام داستان را تغییر میداد. آنها یک نامهی مهم و شناسنامهای را آوردند که به خواب هم نمیدیدم چنین سندی به دستم برسد.
پایان فصل دوم
غم انگیز بود