سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

حانیه - قسمت چهارم

حــانــیــه
قسمت چهارم | به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    سال‌ها یکی پس از دیگری گذشت. اما سخت و طاقت‌فرسا. در بین این سال‌ها معصومه درسش تمام شد و خواستگاری از اراک برایش پیدا شد و او را به عقد خود درآورد و به همان اراک برد تا با هم شروع یک زندگی خوب و خوش را داشته باشند. اما همچنان نمی‌فهمیدم که چرا یک نفر باید شب عقدش که یکی از بهترین و خاص‌ترین شب‌های زندگی‌اش هست، گریه کند؟!

    طی شد و دو سالی از ازدواج معصومه گذشت و من بزودی دایی خواهم شد. ما خیلی کم معصومه را می‌بینیم و من از قبل هم تنهاتر شده‌ام اما از کجا باید می‌دانستم که تازه این تنهایی، اوج شلوغی من است و قرار است چه بلایی سرم آید!

    اما نکته‌ی امیدوارکننده اینجاست که یک سال دیگر به دزفول برمی‌گردیم و خیلی دوست دارم ببینم حانیه چقدر بزرگ شده است. ولی خب باز باید همه زندگی را بار کامیون کنیم و چند هفته‌ای در به در دنبال مدرسۀ خوب برای من بگردیم. اما همۀ این‌ها به برگشتن به خانه می‌ارزد.
راستی تا یادم نرفته بگویم پارسال آقاجون از پیش ما رفت.
مامان می‌گوید آنقدر انتظار کشید تا دق کرد! خدا رحمتش کند...

    این یک سال هم گذشت و هم من دایی شدم و هم مامان بابا نوه‌دار شدند اما در طول این یک سال فقط دو بار فاطمه را دیدیم. بزودی هم که به دزفول باز خواهیم گشت. بابا که می‌گوید تا هفتۀ آینده کارهای اداری را انجام می‌دهد تا قبل از باز شدن مدارس به دزفول برگردیم. البته با آن خاطرۀ تلخ پنج سال پیش، امیدوارم این بار واقعاً به شهرمان بازگردیم و هیچ حرف و حدیثی هم درش نهفته نباشد.

    امروز بیست‌ویکم مردادماه سال یکهزارسیصدوهفتادویک است و در حال بازگشت به دزفول‌ایم. معصومه هم قول داده تا یکی دو ماه آینده، چند هفته‌ای بیاید دزفول. این اولین باری است که بعد از هفت سال، دوباره همگی دورهم جمع می‌شویم. البته بدون آقاجون و این بار به همراه آقارضا (همسر معصومه) و فاطمه (دختر معصومه).
چند ساعتی گذشت و بالأخره به خانه‌ی پدری رسیدیم. کثافت از سر و روی خانه می‌ریزد. خدا بخیر کند. دو هفته‌ای فقط باید اینجا را آب و جارو کنیم.

    من امسال کلاس اول راهنمایی‌ام و حانیه به کلاس اول دبستان خواهد رفت اما آنچه در ذوق من زد این بود که حانیه اصلاً مرا نشناخت! یعنی مادر و پدرش حتی به او نگفتند این سوسماری که این همه وقت با آن بازی می‌کرده از کی بوده و از کجا آمده بوده؟!
عجب آدم‌هایی پیدا می‌شوند! اما گفتم که اصلاً مهم نیست. خودم بهش یاد خواهم داد.

    همه پنج سال دبستان را بلااستثناء من حانیه را به مدرسه بردم و برگرداندم. خانوادۀ حانیه دیگر مرا جای پسر نداشتۀ خودشان می‌دانستند. اما از امسال که حانیه کلاس اول راهنمایی خواهد رفت، من دیگر نیستم تا او را به مدرسه ببرم. یا حداقل جلو مدرسه منتظرش بمانم. امسال من اجباری، اجباری خواهم رفت! اجباری..!!

ادامه دارد ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی