سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

حانیه - قسمت دوم

حــانــیــه
قسمت دوم | به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    در راهیم و من از پشت کامیون مش رمضون برایتان نقل می‌کنم. بابا می‌گوید دو ساعتی تا ئیلام (ایلام) راه داریم. اما کی حال دارد این همه وسیله را دوباره خالی کند؟!
آنجا که برسیم باید مدرسه‌ام را مشخص کنم تا سال تحصیلی شروع نشده ثبت نامم را تکمیل کنم. یعنی مامان باید همۀ این کارها را بکند.لبخند

    من هم در این دو سال سعی می‌کنم کلمات و چیزهای زیادی یاد بگیرم تا بتوانم بیشتر به حانیه یاد بدهم. هر چه باشد او هم الآن مثل خواهر کوچکتر من است. آهان راستی تا صحبت از خواهر شد این را هم بگویم که آمدنی یک نامه از زیر کمدم پیدا کردم که غلط نکنم متعلق به معصومه بود. چون ابتدای نامه نوشته بود: "تقدیم به معصومه‌ی عزیزم".زبان درازی فکرکنم بتوانم حدس بزنم که چرا معصومه هم به اندازه من یا شاید هم بیشتر، از اسباب‌کشی‌مان ناراحت بود.

    خب دیگر رسیدیم. گمانم تا آغاز مدرسه باید خانه را بچینیم. مامان گفته هفته‌ی آینده مدرسه‌ای خوب پیدا خواهد کرد تا برای آغاز درس با مشکل مواجه نشوم. اینجا هم محله‌ی آرامی به نظر می‌رسد. الآن که ساعت پنج عصر است هیچ خبری از سروصدای بچه‌های محل نیست! فکر کنم حسابی حوصله‌ام اینجا سر برود. اما بابا می‌گوید محلۀ خوبی برای زندگی است.

    پس از آنکه وسایل را چیدیم و خستگی از تن به در کردیم بابا رفت تا از تلفن عمومی سر کوچه زنگی به آقاجون - مامان‌جون بزند و خبر رسیدن‌مان را به ایشان بدهد تا از نگرانی درآیند. من هم با کمک معصومه کتاب‌هایم را جلد کردم. البته معصومه بر خلاف همیشه این بار عنق بود و بگی نگی کمی هم غر زد ولی بالأخره با هم انجامش دادیم و پس از اتمام کار بلافاصه و بی‌درنگ رفت داخل اتاقش و حتی شام هم نخورد! موقع کار هم مدام حواسش پرت می‌شد. فکر کنم ذهنش درگیر نامه‌ای بود که من از زیر کمد پیدا کرده بودم.زبان درازی شاید هم نه. نمی‌دانم. اما عجیب‌تر این بود که معصومه خوش‌اشتها بود و زمان‌هایی هم که دزفول پیش ما بود و با دوستانش بیرون غذا می‌خورد، به غذاهای مامان هم نه نمی‌گفت اما چرا امشب اینقدر بهم ریخته بود نمی‌دانم!

ادامه دارد ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی