سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

حانیه - قسمت پنجم

حــانــیــه
قسمت پنجم | به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    دو سالی باید بروم تربت حیدریه. اما باکی نیست. دو سال که از هفت سال بیشتر نیست. بالأخره آدمی که آب دیده شده با همه شرایطی خودش را سازگار می‌کند. حتی شده آبشش در می‌آورد و سرش را زیر آب نگه می‌دارد تا زنده بماند. بهرحال ذاتاً انسان زندگی را دوست دارد!

    اواخر سال دوم سربازی بود که شنیدم برای حانیه خواستگار آمده. ناراحت و عصبی زنگ زدم خانه که به حانیه بگویند دست نگه دارد. با او صحبتی دارم که باید رودررو به او بگویم. مرخصی گرفتم و برگشتم دزفول. مستقیم رفتم درب منزل پدر حانیه. باورم نمی‌شد. حانیه یتیم شده بود. خواستگاری بهم خورده بود و حال و روز داغونی داشت. مرا که دید، بی‌اختیار سرش را روی شانه‌ام گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. از طرفی بهت‌زده فقط به عکس اعلامیه نگاه می‌کردم و لبخند همیشگی حاج داود و از طرفی ناخودآگاه دستم پشت سر حانیه قفل شد. سرش را به سینه فشردم و آرام، به گونه‌ای که متوجه نشود گریه کردم. چند ثانیه‌ای هیچی نمی‌شنیدم تا اینکه به یکباره چشم به چشم‌های کاسۀخون شده‌ام انداخت و با نگاه معصوم دائمی‌اش گفت:
«امیرعباس! دیدی یتیم شدیم»؟!
این را که گفت، صدای هق‌هق هر دویمان به آسمان بلند شد.

    چند روزی از آن شب کذایی گذشت و فردا باید برمی‌گشتم تربت. همان شب به حانیه گفتم فعلاً دست نگه دارد و حداقل تا سال آینده به خواستگارانش فکر هم نکند. حانیه هم از همه جا بی‌خبر، گمان می‌کرد من این حرف را بخاطر وفات حاج داود زده‌ام. بی‌برو و برگشت پذیرفت.

    سربازی‌ام تمام شد و برگشتم. حدوداً شش ماهی از تاریخ صدور کارت پایان خدمتم می‌گذرد. نمی‌دانم اصل داستان را به حانیه بگویم یا نه؟! بنظرم بهترین روش اینست که او را عاشق خودم کنم تا اینکه مستقیم بگویم: «حانیه جان! دوستت دارم»!
حکماً چون او مرا جای برادر نداشتۀ خود می‌پندارد و علاقۀ خاص دیگری به من ندارد، مستقیماً گفتن این قضیه، قطعاً پایان جالبی برای من نخواهد داشت.
آری!
باید به روش خودم عمل کنم. از فردا وقت بیشتری را با او خواهم بود و از سال دیگر به بهانۀ خطرناک بودن دوران دبیرستان برای دختران، خودم از مدرسه برش می‌گردانم. اینطوری رفته رفته با گذر زمان عاشقم خواهد شد.

    اما اگر به این راحتی بود و گذشت زمان، همه چیز را حل می‌کرد که خب در این چهارده سال حداقل کمی دلش برای من می‌لرزید...
ای خـــــــدا !
دارم کلافه می‌شوم..

    دوران دبیرستان را گذراند و عین چهار سال دبیرستان را خودم بردم و آوردمش تا اینکه خبر قبولی کنکورش آمد. قرار است امشب بگوید کدام شهر آورده است. خدا کند شهری همین اطراف دزفول قبول شده باشد که زیاد دور هم نشود و بتوانم دانشگاه را نیز کنارش باشم.
اما نه!
کائنات دست به دست هم داده‌اند تا مرا دق مرگ کنند.

ادامه دارد ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی