تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم! بنویسیــم و بخوانیــم ... پس من مینویسم و شما بخوانید :) این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است. / با نهایت احترام و ارادت / | سیدمحمد سادات میر |
در بحبوحۀ خمپارهباران و بمباران و موشکباران، زادهی بلدالصواریخ (دژپل/دزفول) شد. دروغ چرا! درست است که بچۀ همسایۀ دیوار به دیوار خانۀ پدری است اما خوشگل نیست خب! البته جز چشمهایش که میدانم آخر سر کار دستم خواهند داد. پوست سبزه و موهای کمپُشتش نوید زاده شدن یکی از بیریختترین دختران دزفول را میداد!
آنچه طی دو ساعت مرا از نماز و عرشش به کاباره و فرشش نشاند، نه خبر نامزدی حانیه بود، نه تنفر از رقیب عشقی، نه غربت و نه بیکسی و نه تنهایی. شب دیدار آخر من و حانیه در دزفول، حانیه چیزهایی گفت که ترکیبشان با خبر ازدواج آیندهاش مرا از سماء به ارض سقوط داد.
تعطیلات تابستان بود و حانیه برگشته بود دزفول. اما دیگر آن حانیۀ قبل از دانشگاه نبود. صاف نبود. ساده نبود. "انگار رد زخم چیزی در این مدت روحش را آزرده بود". هر چه با او صحبت میکردم جوابهای کوتاه و سر بالا میداد و رد میشد. انگار دیگر عارش میشد با من قدم بزند یا حتی باهام همکلام شود. سمبوسه دیگر با مزاجش سازگار نبود و کمتر از پیتزا باعث ترش کردن معدهاش میشد!
حــانــیــه قسمت هشتم | به قلم "سیدمحمد ساداتمیر"
نتایج کنکور اعلام شد. همانطور که پیشبینی میکردم نه تنها سمنان، بلکه هیچ جای دیگر هم قبول نشدم. ولی این آخرین راه نیست. من با یک انگیزۀ مضاعف، یک سال دیگر، شبانهروز درس خواندم و دومین کنکور زندگیام را در سن بیستوهفت سالگی دادم. کی فکرش را میکرد امیرعباسی که با چک و لگد بابا و دمپایی مامان نمره ده میگرفت، حالا یک سال پشت کنکور بماند و مدام تقلا و تلاش کند!؟
حــانــیــه قسمت هفتم | به قلم "سیدمحمد ساداتمیر"
راه افتادیم و اتفاقاً همانطور که پیشبینی میکردم خیلی هم خوش گذشت و بالأخره رسیدیم. روز اول، ثبتنام دانشگاه و خوابگاه را انجام دادیم اما تا روند اداری خوابگاه تکمیل شود باید در جایی مستقر میشدیم. هیچ کجا هم یک اتاق به هر دویمان نمیدادند. تتمهی پولهایم را روی پولهای حانیه گذاشتم تا با خواهش و تمنا یک اتاق مسافرخانه را بتوانیم برای یک شب کرایه کنیم. حانیه در اتاقش مستقر شد و من مانده بودم و کیف پولی که تنها محتوایش کارت پایان خدمتم بود و یک دست لباس تنم. کجا باید شب را سحر میکردم خدا میدانست.
'حانیه دانشگاه دولتی سمنان، رشتۀ پزشکی قبول شد.' بعد از شنیدن این خبر از مامان، به یکباره سرپنجههایم یخ کرد. پاهایم سست شد و تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که خودم را کنترل کنم تا بیشتر از این تابلو نشوم. باز دوباره بعد از گذراندن آن هفت سال سخت و لعنتی، حالا باید هشت سال دیگر دوام بیاورم! این بار دیوانه خواهم شد. شک ندارم. مگر میشود تمام آن خاطرات شیرین و جذاب و فراموش نشدنی را هشت سال فقط در ذهن مرور کرد بی آنکه در واقعیت داشتشان؟!
حــانــیــه قسمت پنجم | به قلم "سیدمحمد ساداتمیر"
دو سالی باید بروم تربت حیدریه. اما باکی نیست. دو سال که از هفت سال بیشتر نیست. بالأخره آدمی که آب دیده شده با همه شرایطی خودش را سازگار میکند. حتی شده آبشش در میآورد و سرش را زیر آب نگه میدارد تا زنده بماند. بهرحال ذاتاً انسان زندگی را دوست دارد!
حــانــیــه قسمت چهارم | به قلم "سیدمحمد ساداتمیر"
سالها یکی پس از دیگری گذشت. اما سخت و طاقتفرسا. در بین این سالها معصومه درسش تمام شد و خواستگاری از اراک برایش پیدا شد و او را به عقد خود درآورد و به همان اراک برد تا با هم شروع یک زندگی خوب و خوش را داشته باشند. اما همچنان نمیفهمیدم که چرا یک نفر باید شب عقدش که یکی از بهترین و خاصترین شبهای زندگیاش هست، گریه کند؟!
بالأخره روز موعود فرا رسید و من برای اولین بار در عمرم ساعت شش و نیم صبح از خواب نازنین بیدار شدم تا صبحانهای بخورم و با بابا به مدرسه بروم. اما کی بود که نداند این تاره شروع داستان پر پیچ من است!
در راهیم و من از پشت کامیون مش رمضون برایتان نقل میکنم. بابا میگوید دو ساعتی تا ئیلام (ایلام) راه داریم. اما کی حال دارد این همه وسیله را دوباره خالی کند؟! آنجا که برسیم باید مدرسهام را مشخص کنم تا سال تحصیلی شروع نشده ثبت نامم را تکمیل کنم. یعنی مامان باید همۀ این کارها را بکند.