سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

حانیه - کامل

حــانــیــه
به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    در بحبوحۀ خمپاره‌باران و بمباران و موشک‌باران، زاده‌ی بلدالصواریخ (دژپل/دزفول) شد. دروغ چرا! درست است که بچۀ همسایۀ دیوار به دیوار خانۀ پدری است اما خوشگل نیست خب! البته جز چشم‌هایش که می‌دانم آخر سر کار دستم خواهند داد. پوست سبزه و موهای کم‌پُشتش نوید زاده شدن یکی از بی‌ریخت‌ترین دختران دزفول را می‌داد!

    روزی که برای دیدنش می‌رفتیم، طبق عادت داشتم با سوسمار پلاستیکی‌ام وَر می‌رفتم تا به خانه‌شان برسیم. وقتی رسیدیم، برای نخستین بار با همان سوسمار قلقلکش دادم و خوشش آمد؛ دلم نیامد سوسمار را به او هدیه ندهم. هر چه نباشد من سال دیگر وقت درس و مشق و مدرسه‌ام هست و بزرگ می‌شوم. اما خب از طرفی سوسمار بهترین اسباب‌بازی‌ام بود. "بهترین اسباب‌بازی‌ام" ...
بزرگتر که شد اولین اسباب‌بازی‌اش، سوسمار من بود. این تنها خاطره‎‌ای است که از سنّ شش سالگی‌ام به خاطر دارم.

    بالأخره وقت مدرسه شد. اما مردادِ زهرماری بود. من کتاب‌های جلد نکرده‌ام را، بابا و مامان کل خانه را و معصومه وسایل دانشگاهش را جمع‌وجور کرده، داخل کارتن می‌چیدیم تا پس‌فردا که کامیون مَش رمضون می‌آید، همه را بار آن کنیم و ... .
بابا گفته این دو سال تمام شود باز برمی‌گردیم به دزفول و اجازه می‌دهد من دوباره با حانیه کوچولو بازی کنم. تا آن موقع شاید بتواند اسم مرا صدا بزند. هر چند کسی یادش نخواهد بود که اسم مرا به او یاد بدهد.

    حالا زیاد هم مهم نیست. خودم یادش می‌دهم. همانطور که اولین اسباب‌بازی‌اش بهترین اسباب‌بازی من بود و همانطور که برای اولین بار بازی کردن را با اسباب‌بازی من شروع کرده بود، اسمم را هم خودم برای نخستین بار به او یاد خواهم داد. فعلاً بروم کمدم را جمع‌وجور کنم تا داد مامان در نیامده.

    در راهیم و من از پشت کامیون مش رمضون برایتان نقل می‌کنم. بابا می‌گوید دو ساعتی تا ئیلام (ایلام) راه داریم. اما کی حال دارد این همه وسیله را دوباره خالی کند؟!
آنجا که برسیم باید مدرسه‌ام را مشخص کنم تا سال تحصیلی شروع نشده ثبت نامم را تکمیل کنم. یعنی مامان باید همۀ این کارها را بکند.لبخند

    من هم در این دو سال سعی می‌کنم کلمات و چیزهای زیادی یاد بگیرم تا بتوانم بیشتر به حانیه یاد بدهم. هر چه باشد او هم الآن مثل خواهر کوچکتر من است. آهان راستی تا صحبت از خواهر شد این را هم بگویم که آمدنی یک نامه از زیر کمدم پیدا کردم که غلط نکنم متعلق به معصومه بود. چون ابتدای نامه نوشته بود: "تقدیم به معصومه‌ی عزیزم".زبان درازی فکرکنم بتوانم حدس بزنم که چرا معصومه هم به اندازه من یا شاید هم بیشتر، از اسباب‌کشی‌مان ناراحت بود.

    خب دیگر رسیدیم. گمانم تا آغاز مدرسه باید خانه را بچینیم. مامان گفته هفته‌ی آینده مدرسه‌ای خوب پیدا خواهد کرد تا برای آغاز درس با مشکل مواجه نشوم. اینجا هم محله‌ی آرامی به نظر می‌رسد. الآن که ساعت پنج عصر است هیچ خبری از سروصدای بچه‌های محل نیست! فکر کنم حسابی حوصله‌ام اینجا سر برود. اما بابا می‌گوید محلۀ خوبی برای زندگی است.

    پس از آنکه وسایل را چیدیم و خستگی از تن به در کردیم بابا رفت تا از تلفن عمومی سر کوچه زنگی به آقاجون - مامان‌جون بزند و خبر رسیدن‌مان را به ایشان بدهد تا از نگرانی درآیند. من هم با کمک معصومه کتاب‌هایم را جلد کردم. البته معصومه بر خلاف همیشه این بار عنق بود و بگی نگی کمی هم غر زد ولی بالأخره با هم انجامش دادیم و پس از اتمام کار بلافاصه و بی‌درنگ رفت داخل اتاقش و حتی شام هم نخورد! موقع کار هم مدام حواسش پرت می‌شد. فکر کنم ذهنش درگیر نامه‌ای بود که من از زیر کمد پیدا کرده بودم.زبان درازی شاید هم نه. نمی‌دانم. اما عجیب‌تر این بود که معصومه خوش‌اشتها بود و زمان‌هایی هم که دزفول پیش ما بود و با دوستانش بیرون غذا می‌خورد، به غذاهای مامان هم نه نمی‌گفت اما چرا امشب اینقدر بهم ریخته بود نمی‌دانم!

    بالأخره روز موعود فرا رسید و من برای اولین بار در عمرم ساعت شش و نیم صبح از خواب نازنین بیدار شدم تا صبحانه‌ای بخورم و با بابا به مدرسه بروم. اما کی بود که نداند این تاره شروع داستان پر پیچ من است!

    ایام مدرسه به خوبی می‌گذشت و پر بود از خاطرات تلخ و شیرین. از زنگ‌های عالی ورزش تا زنگ مزخرف ریاضی. از مسابقات دهۀ فجر و عشق اول شدن در مدرسه تا حل مسائل زنگ سوم سه‌شنبه‌ها که عذابی بود برای خودش. یک سال و نیم اول با همین خاطرات سر شد و داشتیم کم‌کم به دو سال و اتمام مأموریت بابا نزدیک می‌شدیم که خبر شبانگاهی جمعه‌شب بابا، بعد از تماس تلفنی‌اش با رئیس شرکت، آب سردی بود بر پیکرۀ تمام انگیزه‌ی ما برای تحمل این شش ماه باقی‌مانده. آخ که چقدر خبر کوتاه بود و زجرآور...
"مأموریت بابا به مدت پنج سال دیگر تمدید شد"!

    از حال و هوای خانه که دیگر برایتان نگویم! از مامان که نمی‌دانست چگونه این خبر را به عزیزجون و باباجون بدهد تا معصومه که صدای خرد شدن پارچ آبی که از دستش افتاده بود خبر می‌داد از سرّ درونش.

    دو سالی از انقلاب فرهنگی می‌گذشت و معصومه امسال سال اول و ترم دوم دانشگاه بود. یعنی سه سال دیگر باید خوابگاهش را تمدید می‌کرد. آخر او دانشجوی دانشگاه دولتی اراک بود. من هم که دیگر حالاحالاها حانیه را نمی‌دیدم و مطمئناً دلم برایش تنگ‌تر از این می‌شد.

    سال‌ها یکی پس از دیگری گذشت. اما سخت و طاقت‌فرسا. در بین این سال‌ها معصومه درسش تمام شد و خواستگاری از اراک برایش پیدا شد و او را به عقد خود درآورد و به همان اراک برد تا با هم شروع یک زندگی خوب و خوش را داشته باشند. اما همچنان نمی‌فهمیدم که چرا یک نفر باید شب عقدش که یکی از بهترین و خاص‌ترین شب‌های زندگی‌اش هست، گریه کند؟!

    طی شد و دو سالی از ازدواج معصومه گذشت و من بزودی دایی خواهم شد. ما خیلی کم معصومه را می‌بینیم و من از قبل هم تنهاتر شده‌ام اما از کجا باید می‌دانستم که تازه این تنهایی، اوج شلوغی من است و قرار است چه بلایی سرم آید!

    اما نکته‌ی امیدوارکننده اینجاست که یک سال دیگر به دزفول برمی‌گردیم و خیلی دوست دارم ببینم حانیه چقدر بزرگ شده است. ولی خب باز باید همه زندگی را بار کامیون کنیم و چند هفته‌ای در به در دنبال مدرسۀ خوب برای من بگردیم. اما همۀ این‌ها به برگشتن به خانه می‌ارزد.
راستی تا یادم نرفته بگویم پارسال آقاجون از پیش ما رفت.
مامان می‌گوید آنقدر انتظار کشید تا دق کرد! خدا رحمتش کند...

    این یک سال هم گذشت و هم من دایی شدم و هم مامان بابا نوه‌دار شدند اما در طول این یک سال فقط دو بار فاطمه را دیدیم. بزودی هم که به دزفول باز خواهیم گشت. بابا که می‌گوید تا هفتۀ آینده کارهای اداری را انجام می‌دهد تا قبل از باز شدن مدارس به دزفول برگردیم. البته با آن خاطرۀ تلخ پنج سال پیش، امیدوارم این بار واقعاً به شهرمان بازگردیم و هیچ حرف و حدیثی هم درش نهفته نباشد.

    امروز بیست‌ویکم مردادماه سال یکهزارسیصدوهفتادویک است و در حال بازگشت به دزفول‌ایم. معصومه هم قول داده تا یکی دو ماه آینده، چند هفته‌ای بیاید درفول. این اولین باری است که بعد از هفت سال، دوباره همگی دورهم جمع می‌شویم. البته بدون آقاجون و این بار به همراه آقارضا (همسر معصومه) و فاطمه (دختر معصومه).
چند ساعتی گذشت و بالأخره به خانه‌ی پدری رسیدیم. کثافت از سر و روی خانه می‌ریزد. خدا بخیر کند. دو هفته‌ای فقط باید اینجا را آب و جارو کنیم.

    من امسال کلاس اول راهنمایی‌ام و حانیه به کلاس اول دبستان خواهد رفت اما آنچه در ذوق من زد این بود که حانیه اصلاً مرا نشناخت! یعنی مادر و پدرش حتی به او نگفتند این سوسماری که این همه وقت با آن بازی می‌کرده از کی بوده و از کجا آمده بوده؟!
عجب آدم‌هایی پیدا می‌شوند! اما گفتم که اصلاً مهم نیست. خودم بهش یاد خواهم داد.

    همه پنج سال دبستان را بلااستثناء من حانیه را به مدرسه بردم و برگرداندم. خانوادۀ حانیه دیگر مرا جای پسر نداشتۀ خودشان می‌دانستند. اما از امسال که حانیه کلاس اول راهنمایی خواهد رفت، من دیگر نیستم تا او را به مدرسه ببرم. یا حداقل جلو مدرسه منتظرش بمانم. امسال من اجباری، اجباری خواهم رفت! اجباری..!!

    دو سالی باید بروم تربت حیدریه. اما باکی نیست. دو سال که از هفت سال بیشتر نیست. بالأخره آدمی که آب دیده شده با همه شرایطی خودش را سازگار می‌کند. حتی شده آبشش در می‌آورد و سرش را زیر آب نگه می‌دارد تا زنده بماند. بهرحال ذاتاً انسان زندگی را دوست دارد!

    اواخر سال دوم سربازی بود که شنیدم برای حانیه خواستگار آمده. ناراحت و عصبی زنگ زدم خانه که به حانیه بگویند دست نگه دارد. با او صحبتی دارم که باید رودررو به او بگویم. مرخصی گرفتم و برگشتم دزفول. مستقیم رفتم درب منزل پدر حانیه. باورم نمی‌شد. حانیه یتیم شده بود. خواستگاری بهم خورده بود و حال و روز داغونی داشت. مرا که دید، بی‌اختیار سرش را روی شانه‌ام گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. از طرفی بهت‌زده فقط به عکس اعلامیه نگاه می‌کردم و لبخند همیشگی حاج داود و از طرفی ناخودآگاه دستم پشت سر حانیه قفل شد. سرش را به سینه فشردم و آرام، به گونه‌ای که متوجه نشود گریه کردم. چند ثانیه‌ای هیچی نمی‌شنیدم تا اینکه به یکباره چشم به چشم‌های کاسۀخون شده‌ام انداخت و با نگاه معصوم دائمی‌اش گفت:
«امیرعباس! دیدی یتیم شدیم»؟!
این را که گفت، صدای هق‌هق هر دویمان به آسمان بلند شد.

    چند روزی از آن شب کذایی گذشت و فردا باید برمی‌گشتم تربت. همان شب به حانیه گفتم فعلاً دست نگه دارد و حداقل تا سال آینده به خواستگارانش فکر هم نکند. حانیه هم از همه جا بی‌خبر، گمان می‌کرد من این حرف را بخاطر وفات حاج داود زده‌ام. بی‌برو و برگشت پذیرفت.

    سربازی‌ام تمام شد و برگشتم. حدوداً شش ماهی از تاریخ صدور کارت پایان خدمتم می‌گذرد. نمی‌دانم اصل داستان را به حانیه بگویم یا نه؟! بنظرم بهترین روش اینست که او را عاشق خودم کنم تا اینکه مستقیم بگویم: «حانیه جان! دوستت دارم»!
حکماً چون او مرا جای برادر نداشتۀ خود می‌پندارد و علاقۀ خاص دیگری به من ندارد، مستقیماً گفتن این قضیه، قطعاً پایان جالبی برای من نخواهد داشت.
آری!
باید به روش خودم عمل کنم. از فردا وقت بیشتری را با او خواهم بود و از سال دیگر به بهانۀ خطرناک بودن دوران دبیرستان برای دختران، خودم از مدرسه برش می‌گردانم. اینطوری رفته رفته با گذر زمان عاشقم خواهد شد.

    اما اگر به این راحتی بود و گذشت زمان، همه چیز را حل می‌کرد که خب در این چهارده سال حداقل کمی دلش برای من می‌لرزید...
ای خـــــــدا !
دارم کلافه می‌شوم..

    دوران دبیرستان را گذراند و عین چهار سال دبیرستان را خودم بردم و آوردمش تا اینکه خبر قبولی کنکورش آمد. قرار است امشب بگوید کدام شهر آورده است. خدا کند شهری همین اطراف دزفول قبول شده باشد که زیاد دور هم نشود و بتوانم دانشگاه را نیز کنارش باشم.
اما نه!
کائنات دست به دست هم داده‌اند تا مرا دق مرگ کنند.

    'حانیه دانشگاه دولتی سمنان، رشتۀ پزشکی قبول شد.'
بعد از شنیدن این خبر از مامان، به یکباره سرپنجه‌هایم یخ کرد. پاهایم سست شد و تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که خودم را کنترل کنم تا بیشتر از این تابلو نشوم. باز دوباره بعد از گذراندن آن هفت سال سخت و لعنتی، حالا باید هشت سال دیگر دوام بیاورم! این بار دیوانه خواهم شد. شک ندارم. مگر می‌شود تمام آن خاطرات شیرین و جذاب و فراموش نشدنی را هشت سال فقط در ذهن مرور کرد بی آنکه در واقعیت داشتشان؟!

    آن گپ‌وگفت‌های پشت موتور از مدرسه تا خانه و از خانه تا مدرسه؛
آن پارک رفتن‌های آخر هفته با مامان اینها و خاله سکینه اینها؛
چهارشنبه‌ها و سمبوسه‌های آقا افشار؛
آن شب‌هایی که فقط و فقط برای دیدن او مرخصی‌هایم را صرف می‌کردم و آن درد دل‌هایی که برایش کردم و آن اولین... .
چه می‌توان کرد! یا باید مثل آن نُه سال، پی دوری و جدایی از زشت‌ترین دختر زیبای دزفول را باز به تنم بمالم و تسلیم تقدیر شوم؛ یا ...
یا منم کنکور شرکت کنم.بی تقصیر
آری؛
تنها راهش همین است. اما مگر به همین سادگی است؟! کنکور سراسری؛ آنهم پزشکی؛ آنهم فقط سمنان.
خدایا ! می‌بینی با زندگی ما چه می‌کنی؟! اما سنگ، مفت؛ گنجشک، مفت؛ سال دیگر شرکت می‌کنم.

    چند هفته‌ای گذشت و فردا ساعت دو و سی دقیقه بامداد، بلیط اتوبوس دارد به سمت سمنان. کاش پول داشتم برایش بلیط هواپیما می‌گرفتم. چند حُسن داشت که مهم‌ترین آن‌ها این بود که چند ساعتی بیشتر کنارم بود و البته کمتر خستۀ راه می‌شد. امان از جیب‌های تار عنکبوت بستۀ ما به اصطلاح جوانان!!
ولی این هم بدک نشد؛ با خاله سکینه صحبت کردم و اجازه داد من هم فردا راهی شوم تا ثبت‌نام دانشگاه و خوابگاهش را با هم انجام دهیم و پس از اینکه مستقر شد، من به دزفول بازگردم.
خدا بخیر کند خاطرات جدید اتوبوس دزفول - سمنان را که به خاطرات قبلی اضافه خواهد شد و رحمی که به مغز جوان من کهنسال نمی‌خواهد بکند!

    راه افتادیم و اتفاقاً همانطور که پیش‌بینی می‌کردم خیلی هم خوش گذشت و بالأخره رسیدیم. روز اول، ثبت‌نام دانشگاه و خوابگاه را انجام دادیم اما تا روند اداری خوابگاه تکمیل شود باید در جایی مستقر می‌شدیم. هیچ کجا هم یک اتاق به هر دویمان نمی‌دادند. تتمه‌ی پول‌هایم را روی پول‌های حانیه گذاشتم تا با خواهش و تمنا یک اتاق مسافرخانه را بتوانیم برای یک شب کرایه کنیم. حانیه در اتاقش مستقر شد و من مانده بودم و کیف پولی که تنها محتوایش کارت پایان خدمتم بود و یک دست لباس تنم. کجا باید شب را سحر می‌کردم خدا می‌دانست.

    هر طوری بود شب سرد کویری سمنان به صبح رسید و وقتی بیدار شدم دیگر همان کیف پول خالی از پول را هم نداشتم! بی‌حوصله و یخ‌زده بلند شدم و رفتم دم درب مسافرخانه و سراغ حانیه را گرفتم؛ متصدی مسافرخانه گفت که او صبح زود رفته. رفتم جلوی درب دانشگاه و منتظر ماندم تا بعد از یک ساعت و نیم آمد. بیرون که آمدند اصلاً مرا ندید! ظاهراً با دو نفر دوست شده بود و سه تایی از دانشگاه رفتند. دنبالشان رفتم و خیالم راحت شد که اتاق خوابگاهش را تحویل گرفته.
اصلاً یادش نبود که با کی تا اینجا آمده! کارم اینجا تمام شده بود ولی پول برگشتن نداشتم. آمدم ترمینال و قرارمان با راننده اتوبوس این شد که رسیدیم دزفول از خانه برایش پول ببرم. سخت، ولی قبول کرد.

    امروز سه ترمی از دانشگاه حانیه گذشته و تعداد ایمیل‌هایش کمتر شده است. حانیه معمولاً هر هفته سه - چهارتا ایمیل می‌زد و از شرایط درس و خوابگاه و دانشگاه و کلاس و ... می‌گفت. پدرمان در می‌آمد تا یک ایمیل را با اینترنت دایال‌آپ باز کنیم اما راه دیگری نبود. این تنها طریق ممکن برای "با حانیه بودن" بود!

    او حالا دیگر نزدیک بیست سال سن دارد و بهترین زمان برای پیش کشیدن درخواست من است اما تمام این خاطراتی که شده بود خواب شبانۀ من و مرور روزانه آن‌ها، تنها کار و زندگی من، انگار ذره‌ای در دل حانیه علاقه ایجاد نکرده بود. پس تنها راهش همان است که قبلاً به آن رسیده بودم. اینکه کنکور بدهم و تمام سعی‌ام را بکنم که بتوانم همان دانشگاهی قبول شوم که حانیه قبول شده. تقریباً غیرممکن است اما امید است که آدمی را زنده نگاه می‌دارد!

    یکسال گذشت و روز کنکور فرا رسید. بیشتر از اینکه برای خود کنکور استرس داشته باشم، برای نتیجه‌ای که مدنظرم بود استرس داشتم. درصد یک در صدهزار نتیجۀ دلخواه من یک طرف، خنگ بودن و به زور دگنک دیپلم گرفتنم هم یک طرف، استرسم را بیش از پیش زیادتر می‌کرد.
اما همیشه یک چیز است که آرام بخش دل است و آن توکل به خداست.

    نتایج کنکور اعلام شد. همانطور که پیش‌بینی می‌کردم نه تنها سمنان، بلکه هیچ جای دیگر هم قبول نشدم. ولی این آخرین راه نیست. من با یک انگیزۀ مضاعف، یک سال دیگر، شبانه‌روز درس خواندم و دومین کنکور زندگی‌ام را در سن بیست‌وهفت سالگی دادم.
کی فکرش را می‌کرد امیرعباسی که با چک و لگد بابا و دمپایی مامان نمره ده می‌گرفت، حالا یک سال پشت کنکور بماند و مدام تقلا و تلاش کند!؟

    کنکور دوم را هم دادم و باز هم قبول نشدم! حالم داشت از همه چیز و همه کَس بهم می‌خورد. منی که در تمام این بیست‌وهشت سال همۀ رؤیاهایم این بود که آنقدر پولدار شوم تا ماشینی برای بابا بخرم و سرویس طلایی برای مامان؛ و وقتی خانه معصومه اینها می‌رویم، بجای چیپس و پفک، عروسک باربی اصل برای فاطمه کوچولو بخرم و شلوار جین نوزادی برای شاه‌پسر تازه متولد شده‌اش؛ و در نهایت یک قصر آرزوها برای خودم و حانیه و خاله سکینه بگیرم تا ادامه زندگی‌مان را در آن به سر کنیم.؛ حالا بدون اینکه کار و بار درست و حسابی‌ای داشته باشم، اولین دودهای بهمن را هدیه ریه‌هایم کردم! وضع انقدر خراب است که پول ثبت‌نام دوباره کنکور را هم ندارم. اگر بجای این دو سالی که درس خواندم، سر کار می‌رفتم، شاید الآن حداقل پول توجیبی‌ام را از بابام نمی‌گرفتم....
ای حانیه خانم! ببین چه کردی با ما و روحت هم خبر ندارد . . .  .

    گذشت و کنکور امسال را هم با پول بابا شرکت کردم. نتایج آمد. باورم نمی‌شد. امیرعباس انتظامی، فرزند خلیل، رتبۀ سه‌ی کنکور سراسری ایران، پذیرفته شده در رشتۀ دندانپزشکی دانشگاه تهران! چیزی نگذشت که از طرف دانشگاه‌های کشورهای مهم دنیا از جمله ایالات‌متحده باهام تماس گرفتند. جان کلام همه‌شان این بود: «بیا کشور ما. خانه و زندگی و وسایل پژوهش و رفاه و دختر! از ما. درس و تحقیق و آزمایش و دستآورد از تو. هر مقدار زمان که بخواهی داری و هر امکاناتی که مدنظرت باشد، برایت مهیاست. فقط تضمین کن دست آخر نتایجی بدست آوری تا ما را یک قدم به سمت پیشرفت در عرصۀ دندانپزشکی در دنیا کمک کند». این نوع برخورد با یک آدم هیچی ندار تماماً برایم عجیب بود.

    حقیقتاً انتخاب سخت و دشواری بود. از یک طرف حانیه بود و ایران و خانواده؛ و از طرفی دیگر بهترین‌ها در هر زمینه‌ای بودند و سفرهای خارجه و آینده.. دو راهی‌ای که بدترین انتخاب، بهترین انتخاب بود!

    تعطیلات تابستان بود و حانیه برگشته بود دزفول. اما دیگر آن حانیۀ قبل از دانشگاه نبود. صاف نبود. ساده نبود. "انگار رد زخم چیزی در این مدت روحش را آزرده بود". هر چه با اون صحبت می‌کردم جواب‌های کوتاه و سر بالا می‌داد و رد می‌شد. انگار دیگر عارش می‌شد با من قدم بزند یا حتی باهام هم‌کلام شود. سمبوسه دیگر با مزاجش سازگار نبود و کمتر از پیتزا باعث ترش کردن معده‌اش می‌شد!

    بهرحال درباره آینده با او صحبت کردم. این، اگر اولینش نبود، اما از معدود صحبت‌های جدی‌مان بود. مشخص بود مزه دهانش نیستم. از همان تته‌پته‌ی ابتدای کلامش کاملاً معلوم بود. می‌دید که در بهترین نقطۀ تمام طول زندگی‌ام ایستاده‌ام اما آینده‌ای در من نمی‌دید. تمام بیست‌ونه سال انتظار من در یک 'نه' خلاصه شد! هر چه محمود و علی و احمد و دیگر بروبچه‌های محل اصرار داشتند که پاپیچش شوم و نگذارم عشق بیست‌ونه ساله‌ام اینگونه راحت از دستم برود، اما این بار غرور ابلهانه‌ای که سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود، نظرم را به سمت ایالات‌متحده چرخاند.

    با سنجیدن این شرایط نهایتاً طی یک ایمیل ترجمه شده از اجنبی‌ها خواستم تا دعوتنامۀ رسمی‌شان را برایم بفرستند. دیری نپایید که انجام دادند و بامداد دوشنبه روزی، وطن را به مقصد دامان ابلیس ترک کردم!
بی‌انصاف‌ها از هیچ تشریفات و امکاناتی کم نگذاشتند. نمی‌توانم بگویم جواب حانیه که باعث این تصمیم من شد، مثبت بود یا منفی اما می‌گویم دلش آنچنان که باید و شاید با من نبود. و خب اشتباه هم نمی‌کردم.

    دو هفته پس از پرواز من، خبر نامزدی حانیه با جوانک تهرانی‌ای که می‌گفت، به گوشم رسید. آخرین پاکت بهمن ایران را در قلب دی.سی (واشینگتن/پایتخت ایالات‌متحده) باز کردم و بی‌هدف راه می‌رفتم. بهمن با بهمن روشن می‌شود و بجای اینکه گرمم شود، بیشتر یخ می‌کنم! سر از بار جلویم بلند کردم و دیدم وین‌گلس پُرپُر است! دو ساعت از نماز مغربم نگذشته بود که لیوان پر از مشروب را یک نفس سر کشیدم. مرا چه شده است؟
از نیمکت‌خوابی در پارک راه‌آهن سمنان با جان و دل تا کف‌خوابی در کاباره‌ای در عمق واشینگتن با تعفن.
قشنگ گفته بود بازیگر ایرانی:
«اگر یک نفر قَد خدایت برایت بزرگ شود؛
یا خدایت قَد یک نفر برایت کوچک شود؛
وقتی که طرف ترکت کند،
دین و دنیایت را با هم بر باد خواهی داد»!

    ششمین سال درسم هم تمام شد و ماحصل این شش سال زندگی در ایالات‌متحده، پیدا کردن ماریا و نتیجه آن هم یک پسر به نام داود و یک دختر به اسم حانیه بود! و حانیه‌ای که دیگر نمی‌دانم کجاست و با کی است و حال و روز زندگی‌اش چگونه است. اما هنوز یک نکته بی‌جواب است. پاسخ حانیه چه بود؟!

    آنچه طی دو ساعت مرا از نماز و عرشش به کاباره و فرشش نشاند، نه خبر نامزدی حانیه بود، نه تنفر از رقیب عشقی، نه غربت و نه بی‌کسی و نه تنهایی. شب دیدار آخر من و حانیه در دزفول، حانیه چیزهایی گفت که ترکیب‌شان با خبر ازدواج آینده‌اش مرا از سماء به ارض سقوط داد.

    حانیه گفت: «وقتی بزرگتر شده بودم از مامان پرسیدم که این سوسمار بامزه را از کجا برایم خریده بودید؟ گفت مال توست و آن را کسی به تو هدیه داده بود که تو را از همۀ ما بیشتر دوست دارد. متحیّرانه گفتم پس من هم این را به اولین پسرم هدیه خواهم داد. مامان گفت اول به پسر اولت که نام او را امیر خواهی گذاشت هدیه بده و سپس به پسر دومت که اسمش عباس خواهد بود. گفتم اما مامان من این اسامی را دوست ندارم. مامان گفت خودت بارها این دو اسم را در خواب‌هایت ذکر کردی»!

    همان شب از حانیه پرسیدم اصلاً چرا در تمام این مدت مرا دوست نداشتی؟
گفت: «من همان شب که از فراق پدر سر بر روی شانۀ مردانه‌ات نهادم، عشق را برای اولین بار تجربه کردم اما گمانم بر این بود که تو مرا همچون معصومه دوست خواهی داشت و این بود که دیگر به رویت نیاوردم و همانجا دفنش کردم. حالا هم با پسری از تهران قصد وصلت دارم تا آینده فرزندانم تضمین شود»!!
مرا می‌گویی؟ تا خود آمریکا به حماقتم فکر می‌کردم و غبطه می‌خوردم اما دیگر چه سود؟!

    آری آریای جانم. تمام این داستان‌ها دست به دست یکدیگر دادند تا آن شب من با صورت کف پارکت یک گهدونی را بوسه بزنم. بعد از آن با ماریا آشنا شدم و روند زندگی‌ام به کل تغییر کرد. من می‌دانم، تو هم بدان که پدرت در زندگی چیزی برایت کم نگذاشته و امروز که این دفترچه برایت ایمیل شده، آخرین ورق از رمان زندگی من را خواهی خواند. پس با پدرت رفیق باش و همواره کمک حالش بمان.
این ایمیل را هم تنظیم کردم تا پس از ثبت مرگم در آرامگاه، برایت ارسال شود تا تو تنها کسی باشی که از سیر تا پیاز زندگی پدربزرگت آگاهی.

    این تنها نسخۀ پی‌دی‌اف از دفترچۀ خاطرات من است.
آریای عزیز!
قول بده هیچوقت آن را به هیچکس نشان ندهی و فقط از آن درس بگیری. درس بگیری که خطر کردن و شکست خوردن صر مرتبه بهتر از عقب نشستن و افسوس خوردن است. من در کنکور زندگی جنگیدم و شما را بدست آوردم اما در قضیۀ حانیه پا پس کشیدم و باختم. برای من هم باخت بدی بود و برد شیرینی. حانیه و ایران و خانواده را از کف دادم و بجایش تو و خواهرت و پدرت و مادرت و مادربزرگت و ... را بدست آوردم.
جملۀ آخر:

مرا فراموش نکن و دوستم داشته باش...!!!

علاقه‌مندت؛

امیرعباس انتظامی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی