سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

داستان شماره ۳۴ - قسمت پنجم حلالم کن (فصل سوم بهلول در قرن چهارده)

اول مخالفت می‌کرد اما دو سال بعد قبول کرد آمد به دیدن من و فرزندش. وقتی دیدمش به او گفتم چرا وقتی در ایران برایت پیام گذاشتم که بچه‌دار شدیم، نیامدی؟ گفت برای خدمت سربازی باید به ارتش ملحق می‌شدم و هیچ راهی برای خروج از کشور نداشتم. نمی‌دانم راست می‌گفت یا دروغ. اما وقتی ایلیا ۵-۴.۵ ساله بود آمد و ما را دید. انگار خوشحال بود اما چیزی بروز نمی‌داد. گفت که نمی‌تواند زیاد اینجا بماند و برای طبابت لازم است مدام بین سانفرانسیسکو و تهران در رفت‌وآمد باشد و می‌خواهد در یکی از سفرهایش ایلیا را به ایران ببرد. من خیلی مخالفت کردم اما چاره‌ای جز قبول کردن درخواست او نداشتم چون اگر کار به دادگاه خانواده می‌کشید قطعاً پیروزی با او بود و اینگونه دیگر نمی‌توانستم پسرم را ببینم؛ حتی بصورت ویدئویی.

سال بعد در ژانویه ۲۰۱۶ (دی‌ماه ۱۳۹۴ ه.خ) ایلیا را به ایران برد. با این دو کار آخرش، تمام آن لحظات شیرینی که با هم داشتیم را سوزاند. همه‌ی آن روزها و شب‌هایی که در غم و شادی، سختی و آسانی و خنده و گریه، کنار هم بودیم و سالیان سال زیباترین رفاقت آمریکا را با هم رقم زده بودیم. فرزندم را از من جدا کرد. اوایل از طریق ویدئو کنفرانس ایلیا را می‌دیدم اما رفته‌رفته همان هم قطع شد و دیگر تا به امروز خبری از پسرم ندارم. نمی‌دانم زنده است یا مرده. می‌خندد یا می‌گرید. موفق است یا مأیوس. انگار عقیل هر چه عقده در زندگی‌اش جمع شده بود را می‌خواست سر من خالی کند که کرد. هر چقدر در زندگی پزشکی‌اش موفق بود، در زندگی زناشویی و شخصی خودش ناموفق.
پرسید: شما خبری از ایلیا ندارید؟
گفتم: خیر متأسفانه. ما اصلاً نمی‌دانستیم ایشان فرزند دارد. چون در ایران این را به هیچکس نگفته بودند.
ادامه داد: اینطور که عقیل می‌گفت ایلیا را وارتوش و حمید بزرگ کردند. البته نمی‌دانم بعداً چه بر سر پسرم آمده است که آن‌ها هم خبری از وی ندارند اما تا ۷ سالگی پیش آن‌ها بود.

پرسیدم: بنظرتان کجا می‌شود دنبال ایلیا گشت؟
گفت: هر سر نخی باشد پیش وارتوش و حمید خواهد بود.
گفتم: پس اجازه دهید ادامه مصاحبه را بگذاریم برای بعد تا من با ایران تماسی داشته باشم.
اجازه نداد. گفت دیگر نمی‌خواهد گذشته‌ی غمبار خود را مرور کند و همین دفعه هم با کلی شک و تردید قبول کرده است. پس ادامه دادیم.

پرسیدم: پروفسور که زیاد می‌آمد آمریکا برای طبابت. چرا در این سفرها ایلیا را همراه خود نمی‌آورد؟
گفت: بهانه‌اش این بود که ایلیا خانواده جدید خودش را در ایران پیدا و قبول کرده و همچنین هزینه تهیه بلیط برای دو نفر از ایران خیلی سنگین و پر خرج درمی‌آید. فقط عکس و فیلم‌هایش را هر از چندگاهی به من نشان می‌داد. واقعاً نمی‌دانم این نوع رفتاری که داشت برای چه بود. دوست داشت ایلیا در ایران بزرگ شود؟ می‌خواست مرا متقاعد کند که مسلمان شده و به ایران بیایم؟ تا این حد سنگدل و نامهربان شده بود؟ نمی‌دانم. ولی هر چه بود بدترین کارها را با من کرد. هر چند من از گناهش گذشتم و او را بخشیدم فقط به این امید که قبل از مرگم خداوند یک‌بار دیگر فرزندم را به من نشان دهد.
گفتم: برایتان طلب خیر می‌کنم و امیدوارم هر چه زودتر این اتفاق بیفتد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی