فصل اول بهلول در قرن چهارده (کامل)
- جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۰۰ ب.ظ
من، سیدعقیل میرحسینی، فرزند علیاکبر، دانشجوی ترم یکی مانده به آخر روانپزشکی بالینی هستم و برای پذیرش رسالهی دکترای خود از طرف هیأت داوران، مأموریت یافتهام تا با شِش بیمار اعصاب و روان مصاحبهی تخصصی داشته باشم و پس از اعلام نتایج، اساتید داور رأی نهایی خود را در خصوص پذیرش یا رد رسالهام صادر نمایند.
آنچه در آینده میخوانید شامل نتایج تحقیقات میدانی و علمی بنده و هفت استاد هیأت داوران و همچنین تجربیات شخصی و خاطرات بنده در طی این مصاحبهها میباشد. تمام سعی بنده در این بوده که وقایع اتفاقیه را دقیقاً همانگونه که رخ دادهاند روی کاغذ بیاورم؛
« امروز، دوشنبه، ۱۷ اردیبهشت سال ۱۴۰۱ ه.ش است و روز اولی است که پیش آنها میروم. راستش را بخواهید استرس دارم! نمیدانم مرا راحت میپذیرند یا نه اما در هر صورت باید با آنها روبرو شوم. در مسیر چند جایی ایست کردم. یکبار برای خرید دفتر و خودکار، یکبار برای خرید گل و یکبار هم برای خرید شیرینی. گفتم شاید گل و شیرینی باعث تلطیف فضای سنگین آسایشگاه شود!
به آسایشگاه که رسیدم اضطرابم بیشتر شد. حقیقتاً میترسیدم در نگاه اول برخورد خوبی با هم نداشته باشیم. نوعی ترس عقلانی که اصلاً هم زشت نیست. به هر حال دفعه نخستی است که با آنها روبرو میشوم و تصورات ذهنی خاص خود را دارم. حال به درست یا به غلط.
درب آدمروی آسایشگاه که باز شد و جمعیت پراکنده آنها را دیدم کمی آرامتر شدم. گویی آرامششان قوت قلبی شد برایم. اصلاً فکرش را هم نمیکردم که اینقدر آرام و بیآزار باشند. برنامهی روز اول این بود که حداقل با دو نفر از آنها صحبت کنم.
مصاحبه را شروع کردیم اما به شیوهی خودمان!
بیمار اول: آقای صفدر کولیوند، فرزند رجبعلی، با ۶۳ سال سن و سابقهی ۲۸ سال بستری!
پذیرش مجنون شدن یک جوان آن هم ۳۵ ساله، کمی برایم دشوار بود. بیمار اول من کسی است که از ۳۵ سالگی مشکل اعصاب پیدا کرده و تا ۶۳ سالگی هم در این آسایشگاه بستری مانده! وجداناً مغزم سوت کشید.!
او هیچگاه ازدواج نکرده و طبیعتاً هیچ فرزندی هم ندارد. پدر و مادرش به رحمت خدا رفتهاند و خواهر و برادرانش هم یا در خارج و یا در شهرهای خودشان در ایران زندگی میکنند و ماهانه مخارج آسایشگاه برادر را واریز میکنند.
همه چیز از زندگیاش را به خوبی به یاد دارد و تقریباً همه را با جزئیات تعریف میکند. پرسشنامهای که از قبل با نظارت هیأت داوران تنظیم کرده بودیم را با کمک آقای کولیوند پر کردیم. اما پاسخ سوال آخر آقای کولیوند ورای تصورات من بود. پاسخ وی به حدی هوشمندانه، دقیق و عالمانه بود که در نظر من خط بطلانی بود بر روی تمام پرسشهای قبلی!
سوال این بود: آقای کولیوند! چه شد که پای شما به اینجا باز شد؟
پاسخ داد: ۳۵ ساله بودم که فهمیدم در توضیح دادن به اطرافیانم ناتوان هستم.
این جمله دلیل قانعکنندهای برای جنون یک جوان ۳۵ ساله نبود. برای همین از او خواستم بیشتر توضیح دهد.
گفت: همینکه شما هم متوجه توضیح من نشدید دلیل قانعکنندهای است برای جنون!
اما من منظورش را فهمیده بودم. او ۶۳ سال تلاش کرده بود با اطرافیانش که از قضا همنوعان و همزبانانش هم هستند به راحتی صحبت کند اما گویی آنها وی را درک نکرده بودند تا آنجا که از جوان ۳۵ سالهی خود یک دیوانه ساختند!
موقع خداحافظی یک جملهی دیگر گفت تا مرا آنقدر درگیر تفکر کند که دیگر برای آن روز تمرکزی روی مصاحبه با نفر دوم نداشته باشم!
او گفت: همه دیوانهها را به زور به دیوانهخانه میبرند اما من به میل و ارادهی خودم برای ۲۸ سال است که در این بهشت زندگی میکنم!
برای سی ثانیه چشم در چشم هم خیره ماندیم. و بعد به یکباره شروع کرد به پریدن روی جدول داخل حیاط با یک پا. کلافه و سردرگم شده بودم. نمیفهمیدم خواب هستم یا بیدار. اصلاً قابل درک نیست. کسی که ۲۸ سال است داروهای بیخودی مصرف میکند و قطعاً عوارض جدی و جانبیای روی روح و روانش داشته، اینگونه نظیر یک فیلسوف از پس آخرین و سختترین سوال ما که حقیقتاً از جانب اکثر بیماران روانی بیپاسخ باقی میماند، بر آید، هیچ، طوری جواب دهد که برای لحظاتی جای پزشک و بیمار را هم عوض کند. باور کنید برای چند دقیقه گمان میکردم من مجنونم و او روانپزشک! نتوانستم تحمل کنم. صدایش کردم.
آقای کولیوند! آقای کولیوند!
توجهی نکرد. به بالا و پایین پریدنهایش ادامه داد و تا انتهای حیاط رفت و برگشت. صبر کردم تا شاید خسته شود و جوابم را بدهد اما آنقدر رفت و آمدش را تکرار کرد تا من خسته شدم به جای او. میخواستم مصاحبهی دوم را آغاز کنم اما مغزم پوکیده بود. نمیتوانستم آن جملات آخر را از یک مجنون درک کنم. تازه فهمیدم همین حالت من و امثال من بوده که او را به زندگی ۲۸ ساله در یک دارالمجانین سوق داده. با خودم گفتم اشکالی ندارد. فردا بجای دوتا مصاحبه، سهتا مصاحبه میگیرم. این شد که برگشتم خانه.
به خانه که رسیدم دفاتر و رساله و پرسشنامه و پروندههای بیمارانم را گذاشتم روی میز که استراحتی کنم. چشمم خورد به یک پرونده با اسم و رسمی آشنا. ابتدا چند باری مشخصات بیمار پرونده را مرور کردم تا مطمئن شوم که اشتباه نمیکنم. بله اشتباه نمیکردم. او خودش است؛
سیدعلی میرحسینی، فرزند علیاکبر!
این برادر من است که از ۱۳ سالگی در یکی از روستاهای فسا گم شد و حالا بعد از ۳۰ سال پیدایش کردم. اما چه پیدا کردنی! در سن ۴۳ سالگی و بعنوان بیمار روانی خودم. انصافاً از تحمل خارج است. چقدر خودخوری کردم که چرا همین امروز او را ندیدم. بیتابیام برای دیدنش را نمیتوانم نشان دهم. نمیدانم اصلاً مرا میشناسد یا نه. اما دلم لک زده ببینم چه ریختی شده.
سهشنبه، ۱۸ اردیبهشت سال ۱۴۰۱ ه.ش؛
بالأخره امروز میبینمش. سی سال دوری. و حالا در اولین دیدار خدا میداند چه رخ خواهد داد. دارم از استرس و اضطراب خفه میشوم. هر از چند گاهی کل بدنم یخ میکند و دوباره گرم میشود. انگار ترشح هورمونهای بدنم را حس میکنم. از دیشب مدام از خودم میپرسم یعنی من کم کاریای در حق برادرم کردم؟! ما تا سه سال هر جا که میشد را دنبال او گشتیم اما هیچ اثری از وی نیافتیم. یعنی ممکن است مرا بشناسد و از من بدش بیاید و آبروریزی کند؟! یا نکند اصلاً مرا نشناسد و به کل داشتن خانواده را منکر شود؟!
ساعت ۱۴:۳۰ است و من در سالن انتظار منتظر هستم تا ساعت دیدوبازدید خانوادهها از بیمارانشان آغاز شود. البته من بعنوان پزشک اینجا هستم و رابطه خانوادگی من و برادرم تأثیری در روند مصاحبهام ندارد. اما خب استرس و دلهرهی بیش از پیشم غیرقابلانکار است. فقط خدا خدا میکنم وقتی دیدمش زبانم قفل نشود! حتیٰ همین الآن هم تمام سوالات دیشب در ذهنم رژه میروند. خلاصه که وضعیت روانی خودم بدتر از بیماران اینجا شده و امیدوارم به زودی از این شرایط رهایی یابم!
ساعت ۱۵ شد و درب آسایشگاه باز شد. بیمار مرا صدا کردند که بیاید به اتاق مدیریت. پس از حدود سه دقیقه آمد. ۳۰ سال گذشته. علی ۱۳ ساله حالا جوان خوش قد و بالایی شده که اصلاً به قیافهاش نمیخورد دچار اسکیزوفرنی باشد! با یک سیگار بهمن در دستش وارد اتاق شد. آمد و بر روی صندلی جلوی من نشست. بدون کوچکترین واکنشی! از او خواستم سیگار کشیدنش را تمام کند و بعد مصاحبه را شروع کنیم. پس پُک آخر را زد و سیگار را در زیرسیگاری خاموش کرد و ناگهان بلند شد که برود که از او خواستم بنشیند تا کمی با هم صحبت کنیم.
در چشمانم خیره شد و با صدای آرامی گفت چشم! برگشت روی صندلی و نشست. سرش را به زیر انداخت. یکمی که گذشت صدای فرفر بینیاش بلند شد. انگار داشت گریه میکرد. دقیقاً همه چیز را به یاد داشت. از روز گم شدنش تا الآن که جلوی من نشسته. اینها را وقتی فهمیدم که چشمهای کاسهی خون شدهاش را دیدم. در چشمان هم زل زده بودیم که ناگهان با تمام قدرت گلویم را گرفت. دگرگونی و برافروختگی به یکبارهٔ صورتش را به خوبی به یاد دارم. دستانش چنان زوری داشتند که گویی تمام کینههای این سالها را در بازوانش جمع کرده بود. صورتش طوری قرمز شده بود و ابروهایش جوری در هم گره خورده بودند که کاملاً واضح بود در تمام این مدت بجای بالش، نفرت در آغوشش بزرگ کرده. چشمانم داشت سیاهی میرفت و تند شدن ضربان قلبم را حس میکردم. قشنگ خودم را در یک قدمی مرگ حس کردم که ناگهان با صدای آژیر تیمارستان از خواب پریدم و دیدم ساعتم دارد زنگ میزند! حین بررسی پروندهها خوابم برده بود و آنقدر ذهنم درگیر دیدار امروزم با علی شده بود باعث شد خواب سناریوی احمقانهای که مدام در ذهن مشوشم مرورش میکردم را ببینم. خدا را شکر که خواب بود.
ساعت ۱۵ عصر روز سهشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱ است و من در سالن انتظار تیمارستان منتظر آمدن علی هستم. بلندگو نامش را صدا کرد. آمد. اما نه با آن چهرهٔ در خواب. قدی خمیده. صورتی پر چروک. موهای سفید. چشمانی پف کرده با رگههای خونی. بغض سی سالهام را قورت دادم و مصاحبه را شروع کردم.
بعد از سوال پنجم ناخودآگاه از گذشتهی او پرسیدم. سوالی که نه خودم آمادگی شنیدن جواب آن را داشتم و نه در پرسشنامه دانشگاه آمده بود. به یکباره و در کسری از ثانیه از عمق دل به نوک زبان آمد و سپس جاری شد. اما علی که از ادامهی مصاحبه خسته شده بود بجای پاسخ دادن اجازه گرفت تا به دستشویی برود. دستشویی رفتنش انقدر طول کشید تا جایی که از شدت نگرانی از مدیر آسایشگاه جویای علی شدم که گفت هر بار پس از دستشویی عادت دارد دو نخ سیگار بکشد.
خیالم راحت شد. بعد از حدود هفده دقیقه بازگشت. به شوخی به او گفتم دل درد داشتی؟! کمی هم خنده چاشنی شوخی کردم که ریاکشن او را ببینم اما بجای خندیدن، ابروهایش را در هم گره زد. به ناگاه یاد رؤیای دیشب افتادم و ترسیدم. خیلی نامحسوس خودم را عقب کشیدم و تمام حواسم به تمام حرکات ناگهانیاش بود. اما بر خلاف تصور من بعد از چند ثانیه با همان اخم روی صورتش خندید. قیافهاش بشدت ترسناکتر از چهرهاش در خواب شد. سریع خودم را جمعوجور کردم و سوال آخر را از وی پرسیدم.
سوال آخر همانند سوال آخر آقای کولیوند مربوط میشد به چگونگی آمدن علی به اینجا. سوالی که خودم هم برای شنیدن پاسخش لحظه شماری میکردم! به محض شنیدن سوال بلند شد که اتاق را ترک کند اما این بار برخلاف آنچه در خواب گفته بودم، به شکلی تحکمی به او گفتم که روی صندلیاش بماند. دوباره برای لحظاتی در چشمانم خیره شد و در پاسخ به این سوال جملهای گفت که به هیچ عنوان از فردی که دچار بیماری روانگسیختگی است قابل بیان نیست. چون بیماری او یکی از سختترین و بدترین انواع بیماری روانی در جهان است و بیان چنین جملهای که نشانهی حافظهی قوی و باورنکردنی است، از علی دارای شیزوفرنی تقریباً غیرممکن است.
با اینکه از او خواسته بودم که بنشیند، اما مجدداً از روی صندلیاش برخواست و این بار به رفتنش ادامه داد و در حین ترک اتاق گفت: «گذشتهی افراد را در حال آنان جستجو کن دکتر!»
این جمله در عین سادگی اشارهی دقیق و ظریفی به گذشتهی خانواده ما و علی داشت. علی در لفافه و به گونهای که انترن حاضر در اتاق متوجه نشود به من فهماند که گذشتهی نه چندان جذابش باعث سر در آوردن او از اینجا شده است. و خب حتماً شما هم مثل من میدانید که بیان چنین جملهای هر چند ساده، از زبان یک بیمار شیزوفرنی تقریباً محال ممکن است.
علی از اتاق خارج شد و من که کلافه و خسته شده بودم پروندهها و دفتر و خودکار و پرسشنامهها را پرت کردم روی میز و به قدری محکم به پشتی صندلی تکیه دادم که صندلی اتاق رییس عملاً تختخواب شد! یکبار؛ دوبار، پنج بار؛ قشنگ یادم هست؛ یازده بار چشمهایم را با دو انگشت اشاره و شصت مالیدم و باز و بسته کردم بلکه اعصابم آرام شود. نشد که نشد. خیلی کم و فقط در شرایط بحرانی ممکن است به سیگار نیاز پیدا کنم. و خب شما بهتر از من میدانید امروز، بحرانیترین روز تمام عمرم را گذراندم. دوست داشتم علی را به خانه ببرم اما نمیشد و همین اجبار مرا کِسِل میکرد.
به هر حال پس از پایان مصاحبه با علی و استراحت طولانیمدت یک ساعته رفتم سراغ بیمار سوم. از رییس خواستم محمد وفایی، فرزند جواد، را صدا بزنند. آمد. بیحوصله، کمرمق و دلخسته شروع کردم به مصاحبه. سوال اول را پرسیدم.
جوابهای محمد خیلی چیز خاصی برای توضیح دادن نداشت. بجز پاسخش به سوال سوم ما.
از محمد پرسیدم: دلت برای خانوادهات تنگ نشده؟
گفت: میدانی دکتر؟! من یک نظریه دارم که اخیراً آن را به اثبات رساندهام و برایش جایزه نوبل برترین نظریه قرن را به من دادند!
در عین ناپختگی حرفش را قطع کردم و با نیشخند تمسخرآمیزی گفتم: هه! چه نظریهای استاد؟!
در چشمانم زل زد و گفت: هیچی! بیشعورتر از منی!
از خدا که پنهان نیست؛ از شما چه پنهان. انگار تمام هورمونهای خنککننده بدنم یکجا ترشح شدند! از درون منقبض شدم. سردِ سرد عین یک جنازه. با خودم گفتم احمق این چه طرز برخورد بود. صدایش کردم.
محمدجان!
به درب اتاق رسیده بود که صدایم را شنید، سر جایش در حالیکه دستش بر روی دستگیره درب اتاق بود، ایستاد و سرش را کمی برگرداند، به گونهای که فقط نوک بینیاش پیدا باشد، و گفت: بنظرم هر کس در هر کجای این کره خاکی که زندگی میکند، همانجا خانهی او و افرادی که با او ایام را میگذرانند، خانوادهی او هستند!
صورتم را رو به سقف اتاق گرفتم. تمام نفسم را درون سینه حبس کردم. و با یک پوف محکم خارج کردم. دیگر کارم به جایی رسیده بود که با کف دست به پیشانیام میزدم بلکه مغزم کمی آرامش بگیرد! مگر میشود جماعتی که به آنها بیماران روانی میگوییم اینچنین ظریف و زیبا پاسخگو باشند، اما آنها که برای انتخابشان ساعتها در صف میایستیم ما را به هیچ حساب نکنند. انگار یک چیزی سر جایش نیست!
حقیقتاً سردرد گرفته بودم. بعد از نیم ساعت از رییس درخواست کردم مجدداً محمد را صدا بزنند تا مصاحبه را تکمیل کنیم و به خانه برگردم و چند ساعتی فقط بخوابم. محمد دوباره آمد اما این بار به هیچ یک از سوالاتم پاسخ نداد! فقط به چهارگوشه اتاق خیره میشد و صدایی از او درنمیآمد. آخر سر عصبانی شدم و سرش داد زدم: شما روانیها چه مرگتان است؟! انترن داخل اتاق که حسابی جا خورده بود آرام آرام رفت بیرون و رییس آسایشگاه را خبر کرد. محمد که حتیٰ نگاهم هم نکرد. صدایم که آرام شد باز از دومین حرکت مذبوحانهی امروزم هم شرمسار شدم. رییس از همان بیرون اتاق از من درخواست کرد از اتاق بیایم بیرون. مشخص بود انترن ریپورت حرکت بزدلانه مرا به رییس داده است. رفتم بیرون. از من خواست امروز کار را تمام کنم و به خانه برگردم. گفتم آخه...
گفت ببینید آقای میرحسینی عزیز! ما همه اینجاییم تا به این عزیزان کمک کنیم نه اینکه انقدر زود جا بزنیم. جوابی نداشتم. یعنی هر جوابی هم میدادم رییس متوجه شرایط بد من در آن لحظه نمیشد و برایش قابل پذیرش نبود.
یاد جمله آخر کولیوند افتادم که گفته بود ″۳۵ ساله بودم که فهمیدم در توضیح دادن به اطرافیانم ناتوان هستم.″!
دقیقاً من هم الآن نمیتوانستم به رییس توضیح دهم که در این سه مصاحبه چه جملاتی از این عزیزانِ به اصطلاح بیمار شنیدم که اینچنین باعث شده گیج و ملول شوم. پس چارهای نبود. گفتم بله حتماً و رفتم. اگرچه امروز با اتوبوس آمده بودم اما موقع برگشت آنقدر خسته و کوفته بودم که یک تاکسی اینترنتی گرفتم و به خانه برگشتم. طبق معمول در تاکسی، هندزفری در گوش، مشغول گوش دادن آهنگهای رپ مورد علاقهام بودم که لجام افکارم از دستم در رفت و شروع کردم به خیالبافیهای پیدرپی و بیمورد و بعضاً مزخرف. بازگو کردن آن افکار نه تنها برایم شرمآور است، بلکه چیزی به دانستههای شما هم اضافه نمیکند و جذابیت خاصی هم ندارد که دلتان بخواهد بشنوید یا بدانیدشان. لذا به ادامه بپردازیم.
نکته جالبی که وجود داشت این بود که امروز، روز آخری بود که من به آن آسایشگاه میرفتم در صورتیکه هنوز سه تا از بیمارانم باقی مانده بودند. بنابراین تصمیم گرفتم مسیرم را تغییر دهم و رفتم دانشگاه. از آقای جیرانی، مسئول آموزش دانشکده پرسیدم که استاد رفیعی کِی تشریف میآورند که گفت امروز نمیآیند. منم که عطش داشتم بدانم سه بیمار آخرم چه کسانی هستند دوباره پرسیدم.
+ استاد جباری چطور؟
- ایشان هم کلاس ندارند.
+ استاد خواجویی که دیگر میآیند؟
- بله هستند. دو ساعت دیگر کلاسشان تمام میشود.
گفتم خب پس منتظرشان میمانم. در لابی دانشکده روی صندلیهای سفت پلاستیکی خوابم برد. یکهو حس کردم کسی شانهام را تکان میدهد. چشمانم نیمهباز شد که صورت تار و مبهوت استاد خواجویی را دیدم. تا ایشان را دیدم سرم را محکم تکان دادم تا خواب از سرم بپرد و شروع کردم به پرسش.
گفتم استاد این دیگر چجور آسایشگاهی بود مرا فرستادید؟ با لبخندی که بیانگر آگاهی کامل وی از شرایط آن آسایشگاه و بیماران بستری در آن بود، گفت: مگر چه شده؟ گفتم حقیقتاً به همه چیز شبیه بود جز آسایشگاه اعصاب و روان! لبخندش را جمع کرد و سه پرونده جدید به من داد. گفت از فردا روی این پروندهها کار کن و با این بیماران مصاحبه بگیر. پرسشنامه جدید را هم بهم داد. گفتم چشم و برگشتم خانه. به خانه که رسیدم، طبق عادت پروندهها را باز کردم تا مروری بر آنها داشته باشم که به نکته جالب و قابل تأملی برخوردم. چیزی که با عقل جور درنمیآمد!
هر سه پرونده متعلق به سه خانم بود. خانم فاطمه جهانیان، ۲۰ ساله، فرزند علیاصغر. خانم رز جاودانی، ۲۷ ساله، فرزند محمد. و خانم الهه شریفیان، ۱۷ ساله، فرزند پژمان.
همینطور روزنامهوار به سوابق بیماری و دلایل ابتلای آنها نگاهی میانداختم که حاوی اطلاعات جالبی بود. مثلاً در پروندهی فاطمه جهانیان آمده بود از سیزده سالگی دچار نوعی دوقطبی رفتاری شده که علت اصلی آن فشار خانواده برای رعایت موازین دینی از کمی قبل از بالغ شدن وی از منظر دین یعنی حدوداً شش، هفت سالگی به بهانهی تفاوت سن بلوغ در افراد بوده!
این را که خواندم عجیب به فکر فرو رفتم. همانطور که لبهایم را با دندانهایم میخاراندم به چیزهای زیادی فکر کردم که احتمالاً نمیتوانم بگویم. اما مواردی که کسی را اذیت نکند میگویم. برای مثال به این فکر کردم که چگونه برداشتهای غلط، تصورات اشتباه و آموزشهای نادرست میتوانند چرخهی حیات را بهم بریزند. چه در طبیعت و در برخورد با حیوانات و چه در زندگی و معاشرت با انسانها. حتیٰ چیزهایی که برای بهتر و روشن شدن زندگی و مسیر آن برای ما قرار داده شدهاند را میتوان با کجفهمی و بدسلیقگی به مجموعهای از ویرانههای استدلالی بدل کرد. دلایلی که با کمی تفکر قطعاً به خطا بودن آنها پی خواهیم برد اما براهینی که کنار هم چیدهایم راه فکر کردن درست را میبندند.
یا مثلاً به این فکر کردم که چرا خیال میکنیم از کودکان و نسلهای بعدی کپیای برابر اصل از خودمان باید تحویل دهیم. یا کارهایی که ما در آنها شکست خوردهایم را آنان باید به سرانجام برسانند. اگر فقط همین طرز تفکر و نگاه ناصوابِ «اجبار برای حرکت به سمت سعادت» را تغییر دهیم و باور کنیم که هر فردی در زندگیاش مجاز است اشتباهاتی را مرتکب بشود تا بتواند، به معنای دقیق کلمه، به نیکی تربیت شود بلکه درست از غلط را تشخیص دهد. مگر نه اینکه برای پرواز باید ابتدا از بلندی به پایین پرید. سپس به بالها فشار آورد. و آنگاه که طعم تمام این مشقتها و زمین خوردنها را چشید، آزادانه به سمت آسمان پرواز کرد. نمیشود به پرنده گفت بدون زمین خوردن (اشتباه کردن) یا بدون تکان دادن مداوم بالها و فشار آوردن به آنها، به یکباره تا مایلها و کیلومترها دورتر پرواز کن. زندگی همین است. معاملهای تماماً دو سر برد. آن، معاملهای است که برای بدست آوردن یکسری چیزها، باید یکسری چیزها را از دست بدهی. همانگونه که برای بدست آوردن خدماتی، پولت را از دست میدهی. این فکروخیالها که از سرم پرید و به خودم آمدم، دیدم حدوداً یک ساعت و نیمی از نیمهشب گذشته و شدیداً خوابم گرفته. پس با یک پوف طولانی و بازدمی عمیق رفتم در رختخواب تا فردا این فاطمه خانم را ببینم و از او بپرسم ماجرای زندگی پر پیچ و خمش را.
چهارشنبه، ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱ ه.ش
ساعت ملاقاتم با بیماران این آسایشگاه فرق میکرد. اینجا باید ساعت ۱۰ صبح میآمدم. خب با توجه به اینکه دیشب دیر خوابیده و صبح زود بیدار شده بودم، گَهگداری خمیازهای میکشیدم یا چشمانم را میمالیدم. ولی باز هم مانع چرت زدنهای یواشکیام نمیشد. ساعت ۱۰:۲۶ است که بالأخره فاطمه خانم تشریف آوردند. ناگفته نماند برای این سه پرونده حضور مأموران حراست و یک خانم پرستار در کنار بنده الزامی بود. البته دلیلش در کشور ما مشخص است!
بعد از گپوگفت کوتاهی با فاطمه خانم، مصاحبه را شروع کردیم. خیلی دوست داشتم هر چه زودتر به سوال آخر برسم و بپرسم چه شد که پایش به اینجا باز شد اما دوتا ترس داشتم. یکی اینکه نتواند جواب این سوال را بدهد. و دو اینکه نخواهد جواب این سوال را بدهد! با این همه بعد از حدود پنجاه دقیقه به سوال آخر رسیدیم.
فاطمه جان!
چه شد که نیاز شد تا مدتی را در اینجا بگذرانی؟
مدام به دستها و پروندهها و برگهی پرسشنامهی در دستم نگاه میکرد. قشنگ یادم است. سه بار لبخند زد و خندهاش را بلعید. سرش را بالا آورد و جواب داد. اما قبل از جواب دادن سرش را کج کرد. حدوداً در زاویه ۴۵ درجه. بعد آرام گفت: تو خودت خواستی که اینها (افراد دیگر داخل اتاق) در این جلسه همراه تو باشند؟!
برای اولین بار بود که بیماری جواب سوال آخر ما را با سوال میداد. گفتم نه! به اختیار من نبوده.
گفت: دقیقاً همین مرا به اینجا کشانده. نداشتن اختیار. تو با آن کنار آمدی اما من نتوانستم.
صورت جدیاش را صاف کرد. میدانست که با خواندن پروندهاش، منظورش را فهمیدهام.
پرسید: تمام شد؟.
گفتم بله. میتوانی بروی.
رفت.
و منم بیدرنگ برگشتم دانشگاه و رفتم سراغ استاد خواجویی.
استاد آن روز کلاس نداشت. به هر طریقی که بود شمارهاش را از آموزش دانشکده گرفتم. همانجا هم تماس گرفتم: «استاد! واقعاً این پروژه برای رسالهی بنده مناسب است؟! من دارم دیوانه میشوم! این افرادی که به من معرفی کردید از من سالمترند؛ اگر ممکن است بنده به کل موضوع رسالهام را تغییر دهم یا لطفاً پروژهی دیگری را به من بسپارید.»
صحبتهایم که تمام شد گفت: «اگر میخواهی دکتر شوی باید از آسان به سخت شروع کنی. این پروژه یکی از راحتترین پروژههای موجود است که تو زیر سنگینی آن کم آوردی. تا وقتی که با ما کار میکنی باید روی همین پروژه فعال باشی.»
عصبانی و برافروخته، فقط گفتم چشم و خداحافظی کردم و گوشی را قطع کردم. البته با مقداری الفاظ ناشایست که اینجا جای بیانشان نیست! برگشتم خانه. ساعت نزدیک چهار عصر بود. با شیما، دوست دانشگاهیام قرار سفرهخانه داشتیم. تا بروم دنبالش و برسیم به سفرهخانه ساعت شد پنج. رفتیم و سرویس معروف سفرهخانه را سفارش دادیم و گپوگفتی زدیم تا حولوحوش ساعت هفت. باز هم بیکار بودیم. پیشنهاد سینما دادم. روی هوا زد. پس رفتیم سینما و دو، سه ساعتی هم به دیدن فیلم گذشت تا اینکه نهایتاً پس از رساندن شیما به خانه و برگشتن خودم به منزل، ساعت شده بود یازدهونیم. خوابیدم که فردا به بیحوصلگی امروز نباشم. فردا هم مصاحبه بامزهای دارم.
پنجشنبه، ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱ ه.ش
ساعت ۰۹:۵۶ صبح. چهار دقیقه دیگر وقت مصاحبه با رز شروع میشود و منِ خنگ اشتباهی دوباره پروندهی فاطمه را با خودم آوردهام! یک چیزهایی ته ذهنم دربارهی پروندهی رز مانده بود. با همان پیشزمینهی نصفهونیمه رفتم سراغ مصاحبه. سوالات را از روی پرسشنامهی فاطمه میپرسیدم و جوابهای رز را جداگانه یادداشت میکردم تا وقتی رسیدم منزل در پرسشنامه مربوط به خود رز وارد کنم.
قبل از اینکه بگویم در مصاحبه با رز چه چیزهایی دستگیرم شد، این را بگویم که از مرور سوابق پروندهی رز، این یادم است که وی عاشق بیمثال رانندگی است. تا جایی که برای خودش تورنومنت برگزار میکند، خودش قهرمان میشود و خودش هم مدالها را تقسیم میکند. در یک کلام دیوانهی تمام عیار رانندگی.
خب برویم سراغ داستان مصاحبه من و رز. آهان راستی نکتهی جالبی که داستان رز داشت این بود که او بین دوستانش دارای لقب بود؛
رز شوماخر!
با همین نام هم صدایش زدند.
آمد و جلویم نشست. دستهایش را به حالت ده و ده دقیقه نگه داشته بود. حتماً تا الآن از عمق علاقهی رز به رانندگی چیزهایی فهمیدهاید. ازش پرسیدم که آیا آمادگی شروع مصاحبه را دارد یا نه. شاید جالب باشد. رز هیچ شگفتانهای برایم نداشت. در جواب سوالم فقط قامقام میکرد! پس دوباره و سهباره از وی پرسیدم. کار خودش را میکرد.
چارهای نبود. باید همراهش میشدم تا پاسخ دریافت میکردم. پس صندلیام را گذاشتم کنار صندلیاش. اخم حراستیها در هم گره خورد اما من باید کارم را پیش میبردم. عین خودش برخورد کردم. کنارش نشستم. کمربند ایمنیام را بستم. بهش گفتم مراقب چالهچولهها و دستاندازها باشد. همینطور که او دنده عوض میکرد، من هم سوالاتم را میپرسیدم و هر از چند گاهی هم از سرعت بالایش میترسیدم!
چون ناگزیر بودم در کنار مصاحبه، نقش هم بازی کنم، پرسشوپاسخمان کمی بیشتر از حد معمول به طول انجامید. حدود یک ساعت و بیستوپنج دقیقه. با استفاده از اختیاری که برای تغییر یک سوال در پرسشنامه بنا بر صلاحدید خودم داشتم، بجای سوال آخر معروفمان، از رز خواستم با یک جمله مرا متقاعد کند که عاشق رانندگی شوم. میدانستم او هم مثل بیماران قبلی چیز جدیدی برای گفتن دارد فقط لازم است از زیر زبانش بیرون کشید.
گفت: ″فقط در رانندگی همه پشت هم میایستند″!
تقریباً سی ثانیه زمان برد تا جملهی خردمندانهاش را هضم کنم! نشد که از خیرش بگذرم. پر واضح بود که هنوز از این قبیل جملات در چنته دارد. پس گفتم: جالب بود. دیگر رانندگی چه زیباییهایی دارد که ما نمیدانیم شوماخر خانم؟!
گفت: در رانندگی تو تابع نفر جلویی هستی. حتیٰ اگر اشتباه کند!
گفتم: اصلاً اینطوری نیست. من کلاچ و ترمز و گاز دارم و میتوانم خودم کنترل ماشین خودم را در اختیار بگیرم.
گفت: آن پدالها را برایت گذاشتهاند تا سرت گرم بازی باشد! این قوانین هستند که تو را کنترل میکنند نه عقل ناقص خودت! تو کیلومترها ترمز کن. اگر به جلویی برخورد کنی تو مقصری. کسی کاری ندارد که از ابزارهایت استفاده کردهای یا نه. چون برخورد کردی و در قانون پیشبینی شده، تو مقصری. تحت هر حالتی!
ادامه داد: اگر خطوط اطرافت صاف باشند، تو حق سبقت گرفتن از جلویی را نداری. حتیٰ اگر در لاین سبقت اتوبان با سرعت بیست کیلومتر در ساعت حرکت کند. او اشتباه میکند اما تو محکوم به تبعیتای!
من که حرفی برای گفتن نداشتم، فقط از بالای عینک به حرکت لبهایش دقت میکردم.
میگفت: تو تنها جایی اجازهی پیشروی نسبت به ماشین جلویی را داری که قانون به تو اجازه داده باشد نه ابزار زیر پایت!
پس دیدی دکتر؟! در رانندگی همه چیز را نفر جلویی با بهرهگیری از آلت قانون کنترل میکند نه تو و پدالهایت!
ناخودآگاه برایش دست زدم. بهش قول دادم فردا برایش یک روکشفرمان نو بیاورم تا دور فرمانش بکشد که فرمان راحتتر در دستش جا بگیرد. خوشحال شد. همانقدر که من از شنیدن جملاتش خوشحال شده بودم. این بار نه خسته شده بودم، نه کلافه و نه سردرگم. انگار به شنیدن چنین جملات عجیب و بامسمایی عادت کرده بودم و از آن به بعد نشنیدن آنها اذیتم میکرد. میتوانستم برگردم خانه اما تصمیم گرفتم مصاحبه با الهه را هم بگیرم و نتیجه را فردا به هیأت داوران اعلام کنم. ساعت نزدیک دوازده ظهر شده بود. با هماهنگی با رییس آسایشگاه، قرار شد بعد از نماز و ناهار و استراحتی کوتاه، الهه را صدا بزنند.
ساعت دوروبر دوی عصر است و الهه را برای آخرین مصاحبه ما آماده کردهاند.
دیدن چهرهی عبوس و ناامید الههی هفده سالهی بسیار بسیار جوان ما، کمی دمغم کرد. او تنها کسی بود که از ابتدا تا انتهای مصاحبه روی صندلی نَنِشست. وسطای مصاحبه و بعد از اینکه چند باری از خودش پرسیده بودم و جوابی برای علت نَنِشستنش نیاورد، از انترن حاضر در اتاق پرسیدم که در گوشم گفت الهه کنترل ادرار ندارد و میترسد جلوی شما صندلی را خیس کند. انقدری از تکرار سوالم شوک و خجل شده بودم که مدام پوست دیوارههای داخل دهانم را با دندان میکَندم و با خودم فکر کردم بهترین کار این است که منم بایستم. پس ایستاده باقی مصاحبه را ادامه دادیم. البته یادآوری این نکته هم جالب توجه است که من آن روز نه پروندهی رز را به همراه برده بودم و نه پروندهی الهه را! پروندهی رز را که گفتم فراموش کرده بودم. پروندهی الهه را هم نبرده بودم چون قرار نبود آن روز کار را تمام کنم و فکر میکردم برمیگردم خانه. از سوابق الهه چیزی خاطرم نبود. برای همین زودتر سوالات را پرسیدم تا به پرسش آخر و اصلی برسم.
اینکه چرا الآن اینجاست و آیا دلش میخواهد از اینجا برود یا خیر. الهه بخاطر از دست دادن مادرش آنجا بود. غم این فراق را تاب نیاورده بود و کارش به تیمارستان کشیده بود. او واقعاً دلش میخواست هر چه زودتر از آنجا رهایی یابد. بر خلاف پنج کیس قبلی، الهه خود را در بند میدید. دوست داشتم کمکش کنم اما دستم جایی بند نبود؛ فقط وعدهی سرخرمن آزادی را به او دادم با اینکه خودم هم میدانستم بُلُفی بیش نیست!
الهه میگفت: «در زندگی خیلی با مادر و پدرم مشکل داشتم تا جایی که چند هفتهای از خانه زدم بیرون و در منزل دوست و آشنا و فکوفامیل شب را صبح میکردم. واقعاً از آنها بخاطر گیرهایی که بهم میدادند متنفر بودم اما حالا که مادرم رفته میبینم چقد دوری او را دوست ندارم. وقتی بود میدانستم اگر روزی بخواهم ببینمش، نزدیکم هست و این امکان وجود دارد. اما حالا مطمئنم که دیگر دیداری در کار نخواهد بود.»
حدود چهلوپنج دقیقهای برایم صحبت و درد دل کرد و در پایان وقتی میخواست به اتاقش برگردد گفت: این نامه را به پدرم برسان. برایم عجیب بود که چرا خودش در ملاقاتهایش با پدرش، نامهاش را به وی نداده. البته جواب سوالم را خیلی زود گرفتم.
یک ربعی شده بود که الهه به تختش برگشته بود که صدای دادوفریاد پرستاران فضای راهروی تیمارستان را پر کرد. آن نامه، وصیت آخر الهه بود قبل از آنکه خودش را با روسریاش خفه کند. ماندم تا پدرش بیاید. وقتی رسید نامه را به او دادم و فوراً آنجا را ترک کردم چون طاقت دیدن ادامهی ماجرا را نداشتم.
آمدم خانه تا گزارش نهایی را بنویسم و به انضمام پرسشنامهها و پروندهها برای هیأت داوران ارسال کنم. لپتاپ را روشن کردم. وُرد را باز کردم. پس از یک هفته بالا و پایین کردن و فکر کردن و آزمون و خطا کردن، شروع به نوشتن کردم.
بسم الله الرحمن الرحیم. اینجانب، سیدعقیل میرحسینی فرزند علیاکبر، به عنوان نتیجهی نهایی چند هفته فعالیت میدانی و چندینوچند ماه مطالعهی کتابخانهای و پژوهشهای اینترنتی خطاب به اساتید و اندیشمندان هیأت داوران رسالهام مینویسم:
هیچ بیمار روانیای وجود ندارد که به خودی خود دیوانه شده باشد! یا ما مستقیماً آنها را دیوانه کردهایم و یا مجنون شدن ایشان نتیجهی مجموعهای از رفتارها و کردارهای ما بوده است. مایی که بصورت زنجیرهوار روی یکدیگر تأثیر میگذاریم، نمیتوانیم از آثار مخرب و جدی کارهایمان بر روی باقی افراد چشمپوشی کنیم و هر که چنین کند در واقع کذابی بیش نیست. این زنجیره از اولین دایرهای که فرد با آنها در ارتباط است یعنی خانواده شروع شده و تا بزرگترین آنها یعنی جامعهجهانی ادامه مییابد. ما نمیتوانیم تأثیرات هر چند کوچک را که امروزه افراد از اقصیٰنقاط دنیا بر روی یکدیگر میگذارند زیر سوال ببریم یا به کل آنها را منکر شویم. هر چند هستند کسانی که مدام در حال تلاشند تا نتیجهی اثبات شدهی اثر پروانهای را کتمان کنند اما هیچگاه موفق نخواهند شد. اگر چنین میکنیم در واقع داریم خودمان را گول میزنیم! به عبارتی دیگر ما خیال میکنیم خروج یک فرد از دایره خِرَد تنها طی یک یا دو سال اتفاق میافتد. در صورتیکه ندانسته و به دلیل ندیدن آموزشهای لازم، پروسهی افسردهسازی، مجنونسازی و بیمارسازی را از بدو تولد و حتیٰ پیش از تولد کلید میزنیم. این همه تنشهای بیپایان، فرهنگهای گوناگون که اکثراً کهنه شده و به کار جوامع امروزی نمیآیند، و آموزشهای از بُن ناصحیح جملگی مزید بر علت میشوند تا ما با فرزندانمان -خواسته یا ناخواسته- چنین کنیم! گویی ما فرزندآوری را با گیاهکاری اشتباه گرفتهایم! همانطور که ریشه (هویت) گیاه را از همان روز کاشت، با بیمحلی و بیاهمیتی، میزنیم؛ ریشه فرزندانمان را هم با تفکراتِ بویِ نا گرفتهمان، از همان داخل بیمارستان میزنیم!
اساتید بزرگوار! قسم میخورم هر روز که یک بیمار به این تیمارستانها اضافه میشود و ساختمان آن را رشیدتر میکند، مجموعهای از ما آدمهای مثلاً باشعور و باکمالات، از سالیان قبل یکییکی خشتهای دیوارهای کجوکوله آن را بنا نهادهایم. پس دعا میکنم خداوند و این فرشتگانِ در بند از سر تقصیرات ما بگذرند!
لذا پس از پایان این مصاحبهها تنها چیزی که بنده به عنوان شخص اول مصاحبهکننده دریافتم این بود که در بین این شِش نفر هیچ بیماری وجود ندارد و هر آنچه دیدم مجموعهای از افراد دانا و باهوشی بود که گویی به اتهام ارتکاب جرمی، زندانی شدهاند. و جرم آنها تنها اینست که جلوتر از زمان خودشانند و نمیتوانند خود را همچون ما نادان جلوه دهند و اصطلاحاً خود را به کوچه علی چپ بزنند. اما تا دلتان بخواهد این بیرون بیمار دیدهام! انواع و اقسامشان را. فقط چون کمی شیکتر و سربهزیرتر و مشغولترند، جایی بستریشان نکردهاند و همینطور در جامعه رها و آزادند! آنچه آنها در زندانشان برای همدیگر رقم زده بودند تماماً تبلور عشقی خالص و پاک بود. همان عشقی که ما این بیرون یا آن را تجربه نکردهایم و یا اگر هم خواستیم تجربهاش کنیم، شکستمان دادند و به کلی ما را از آن حس دلنشین بیزار کردند. من آنجا کسانی را دیدم که در عین تفاوتهای خونی و نَسَبی لکن گویی یک خانوادهی زاده از یک پدر و مادرند. آنها بر خلاف ما خودشان را دستکم نمیگیرند. دوستانشان را مسخره نمیکنند. تا توان دارند به هم کمک میکنند. در مدینه فاضلهای که برای خودشان ساختهاند غرقاند و پرشور زندگیشان را میکنند. نه به کسی آزار میرسانند، و نه از کسی آزار میبینند جز ما عاقلان که وارد محیط زندگیشان میشویم و اذیتشان میکنیم!
بگذارید حرف آخر را همینجا بزنم؛ ″ما مدعیان عقل و شعور، آن بیادعاترینهای عالم را در بند اسارت خود درآوردهایم تا دستمان پیش یکدیگر رو نشود!″
لذا بنده بهترین فضا برای آنان را همان فضای آسایشگاهی میبینم که حقیقتاً از فضایی که ما برای خودمان درست کردهایم و ادعا میکنیم عقل و منطق بر آن حکمفرماست، بهتر و درخورتر است برای ذهن باز و پرسشگر و خلاق ایشان!
بنابراین تصمیم دارم پس از اتمام تحصیلات عالیه و کسب مدرک دکتری، انشاءالله، به خدمت آسایشگاهی که خواهران عزیزمان در آنجا زندگی میکنند درآیم و ادامه طبابت و زندگیام را در همان مکان با عشق و پر از زیبایی بگذرانم. دلیل انتخاب آسایشگاه دوم این بود که در آسایشگاه اول، برادرم بستری است که طبیعتاً با شرایطی که از بنده و خانوادهام متوجه شدید، عملاً امکان بودن در کنار وی آنهم در چنین شرایطی را ندارم. همچنین در آسایشگاه دوم دوستانی پیدا کردهام که احساس میکنم بهترین و وفادارترین رفقای تمام طول عمرم شوند!
با غایت تشکر و سپاس از تمامی اساتید گرانقدری که به بنده این فرصت را دادند تا بتوانم مسیر آینده خود را بیابم و در برابر بیصبریهایم شکیبایی کردند و نهایتاً به امید آنکه هر کس بزودی به جایگاه واقعی خویش بازگردد! »
داستان آقای میرحسینی در همینجا تمام میشود. او چیز دیگری از ادامهی کار و حیات و زندگی خود در کتاب خاطراتش ننوشته و ما ناگزیر شدیم برای فهمیدن باقی ماجرا نزد نزدیکان ایشان یعنی همکارانش در آسایشگاه اعصاب و روانی برویم که مدتها در آنجا مشغول به کار بود. کلی گشتیم و پرسوجو کردیم اما فقط توانستیم از همکار ایشان یک بند به یادگار بنویسیم؛ او گفت:
پروفسور میرحسینی پس از بیستوهفت سال زندگی عاشقانه در کنار بیماران اعصاب و روان عزیز کشور، در یک روز زیبای بهاری در تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۱۴۲۸ هجری شمسی، در سن ۷۴ سالگی خودش را با قرص برنج در دفتر کارش کُشت! و از وی تنها یک برگ کاغذ به یادگار ماند که روی آن نوشته بود:
″دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید!
دیدمت؛
خوشم آمد؛
تو امروز صبح رفتی؛
و منم ظهر به تو پیوستم...″
بله! پروفسور عقیل در تمام این سالها دل در بند کسی داشت که نمیتوانست بر زبان بیاورد. آمد اینجا. برای او. تا در کنارش باشد. و روزی که او رفت، پروفسور خود را به او رساند. و اینچنین به تمام افراد حاضر در این آسایشگاهها اَنگ دیوانگی میزنیم! من پس از آن از خیر ادامه زندگی پرفسور گذشتم اما رفیقم پیگیر الباقی ماجرا بود. فکر میکنم بزودی کتابش در همین زمینه به اتمام برسد. اگر کمی صبر کنید یحتمل بتوانید زندگینامه بزرگترین پرفسور اعصاب و روان خاورمیانه را در کتاب جدید دوستم بخوانید.
پایان فصل اول
چقدر خوب نوشتی...