سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سربازی» ثبت شده است

داستان شماره ۳۵ - قسمت ششم حلالم کن (فصل سوم بهلول در قرن چهارده)

توجه: تمامی اسامی بکار رفته در این داستان ساخته‌ی ذهن نویسنده بوده و هرگونه تشابه اسمی با افراد حقیقی یا حقوقی صرفاً یک تصادف از نوع ادبی است.


برای خواندن داستان بر روی دکمه‌ی " ادامه مطلب " کلیک نمایید.

داستان شماره ۲۸ - قسمت هشتم شاکی (فصل دوم بهلول در قرن چهارده)

توجه: تمامی اسامی بکار رفته در این داستان ساخته‌ی ذهن نویسنده بوده و هرگونه تشابه اسمی با افراد حقیقی یا حقوقی صرفاً یک تصادف از نوع ادبی است.


برای خواندن داستان بر روی دکمه‌ی " ادامه مطلب " کلیک نمایید.

فصل اول بهلول در قرن چهارده (کامل)

توجه: تمامی اسامی بکار رفته در این داستان ساخته‌ی ذهن نویسنده بوده و هرگونه تشابه اسمی با افراد حقیقی یا حقوقی صرفاً یک تصادف از نوع ادبی است.
برای خواندن داستان بر روی دکمه‌ی " ادامه مطلب " کلیک نمایید.

داستان شماره ۱۹ - بهلول در قرن چهارده (قسمت هشتم)

توجه: تمامی اسامی بکار رفته در این داستان ساخته‌ی ذهن نویسنده بوده و هرگونه تشابه اسمی با افراد حقیقی یا حقوقی صرفاً یک تصادف از نوع ادبی است.

برای خواندن داستان بر روی دکمه‌ی " ادامه مطلب " کلیک نمایید.

داستان شماره 14 - بهلول در قرن چهارده (قسمت سوم)

توجه: تمامی اسامی بکار رفته در این داستان ساخته‌ی ذهن نویسنده بوده و هرگونه تشابه اسمی با افراد حقیقی یا حقوقی صرفاً یک تصادف از نوع ادبی است.

برای خواندن داستان بر روی دکمه‌ی " ادامه مطلب " کلیک نمایید.

داستان شماره ۱۱ - «دانشگاه»

برای من بعنوان یک پسر مثلاً بالغ و به سن قانونی رسیده دو راه بیشتر وجود نداشت. یا تحمل سختی چهار سال درس خواندن در رشته و دانشگاهی که کوچک‌ترین علاقه‌ای به آن‌ها نداشتم و یا دو سال سربازی. من هم مثل خیلی از همسن‌هایم درس و دانشگاه را انتخاب کردم. سرمست از پشت میز نشینی بعد از دانشگاه، ترم‌ها را یکی پس از دیگری می‌گذراندم. علی‌رغم تمام نصایح و هشدارها از ترم دو و سه وارد اکیپ‌های مسخره‌ی دانشجویی شدم و پس از آن، سر چرخاندم و دیدم وسط فعالیت‌های سیاسی-دانشجویی گیر کردم. شرایط عجیبی بود. یک قدم پا پس کشیدن مساوی بود با بی‌اعتبار کردن تمام شعارها و تلاش‌های آن ایام و یک قدم جلوتر رفتن هم نتیجه‌ای جز ستاره‌دار شدن در پی نداشت. تصمیم گرفتم رفته‌رفته خودم را از مرکز توجهات کنار بکشم و آرام‌آرام از دایره فعالین دانشجویی خارج شوم اما هر بار به بهانه‌ای دوباره با آن بچه‌ها و شرایط و فعالیت‌هایشان روبه‌رو می‌شدم. انگار هیچ راه فراری نبود جز اینکه درسم را زودتر تمام کنم و به بهانه‌ی فارغ‌التحصیلی از اجتماعات دانشجویی بزنم بیرون. همین کار را هم کردم. اما خیلی زود دوباره دلم برای آن ایام تنگ شد. چون چهار سال دانشگاه را تمام کرده بودم اما نه از پشت میز نشینی خبری بود و نه کابوس شب‌های تنهایی سربازی از بین رفته بود. صفر صفر. به معنای واقعی کلمه. گویی چهار سال زندگی نباتی داشتم. چهار سال گذشت اما کوچک‌ترین دست‌آوردی برایم نداشت. حالا هم باید سربازی را شروع کنم و هم کار ندارم.
خیلی وقت است دلم می‌خواهد فک هر کس که درباره فواید درس خواندن حرف می‌زند را بشکانم!

داستان شماره ۱۰ - «برف»

زمستان سال ۱۴۰۲ یا ۳ بود. واضح یادم نیست. هفته‌ی سرد و کولاکی‌ای بود. یک هفته‌ای بود همه جا سفیدپوش بود. شب سوم یا چهارم یخبندان‌های آن زمان بود که خواب برف سنگین دیدم.
در خواب دیدم: «داشتم برف‌بازی می‌کردم که ناگهان از سایه‌ی سرد و تاریک دوردست پسرعمویم هم آمد و شروع کرد راه رفتن روی یخ‌ها و برف‌ها. خِرت‌خِرتِ صدای خُرد شدن یخ‌های برف صدای دلنشینی در فضا منعکس کرده بود.»
داشت از کنارم می‌گذشت که مادرم برای رفتن به مدرسه بیدارم کرد. اتفاقاً روز خشک و آفتابی اما سردی. آن روز را به دو دلیل کاملاً یادم مانده. یکی خواب عجیبی که دیده بودم و دومی اینکه تمام لباس‌های زمستانی‌ام را پوشیده بودم ولی آنقدرها هم سرد نبود. اواسط روز که شوفاژهای مدرسه را خاموش کرده بودند.
بعد از حدود یک ماه پسرعمویم در سانحه‌ی رانندگی فوت شد. ایام سخت پس از او گذشت تا اینکه در دیدوبازدید عید، صحبت‌ها رفت سمت علی (پسرعمویم). نمی‌دانم چرا اما خواب آن شبم را برای عمو و زن‌عمویم تعریف کردم. یک‌هو تعجبی همراه با خشم در چشمانشان بروز پیدا کرد. گویی من قاتل پسرشان بودم! می‌گفتند خواب برف خواب خوبی نیست و باید برای رفع صدمات آن، صدقه داد یا خواب را برای آب روان تعریف کرد!
بعد از آن نه از برف لذت بردم و نه از لذت خواب برف. نمی‌دانم چرا این تنفر در من ایجاد شد اما چیزی که هست اینست که سالیان سال شده که زمستان‌های برفی از خانه بیرون نمی‌روم. پرده‌ها را می‌کشم و تا جایی که بشود مشغول ماهواره و تلگرام و اینستاگرام و... می‌شوم به گونه‌ای که حتی متوجه بند آمدن برف هم نمی‌شوم.
کاش اجازه نمی‌دادم این تنفر را در من ایجاد کنند. کاش هیچگاه آن خواب کذایی را برای کسی تعریف نمی‌کردم.

لعنت به خرافات!...

داستان شماره ۹ - «رفاقت»

پرسید: «این رفاقت چیست که هر که را می‌بینی از آن دم می‌زند و به نوعی زیر بیرق آن خود را دارنده‌ی تمام و کمالش می‌داند؟ مثل حقیقت چیز خوبی است؟ در زندگی باید باشد؟ اگر کسی نداشتش چه می‌شود؟ در زمره‌ی کدامین انسان‌ها قرار می‌گیرد؟»
حقیقتاً پاسخ سؤالاتش سخت نبود اما دیگر نای پاسخگویی به این قبیل سؤالات را نداشتم!
برای همین فقط یک جمله به او جواب دادم: «رفاقت بزرگ‌ترین حیله‌ی بشریت برای رسیدن به اهداف بود» !
مدتی به فکر فرو رفت و دوباره پرسید: «پس تو رفاقت نداری؟»
از درون یخ کردم. انگار مدت‌ها منتظر پرسیدن این سؤال بودم.
گفتم: «بهترین رفقایم، بهترین درس ممکن، یعنی بی‌ارزشِ مطلق بودنِ واژه‌ی رفاقت را به من یاد دادند» !
تا آمد دهانش را به سؤال بعدی باز کند گفتم: «ببین؛ هر که را دیدی ادعای رفاقت می‌کند از وی فاصله بگیر. چرایش را الآن نمی‌گویم چون درک نمی‌کنی. زندگی، بیست سال بعد دلیلش را با جزئیات برایت تشریح خواهد کرد» !
به آن پهلو شد و تا صبح نخوابید...

داستان شماره ۱ - «پاییز»

توجه: تمامی اسامی به کار رفته شده در مجموعه‌داستان «سربازی»، ساخته‌ی ذهن نویسنده بوده و هیچ‌گونه ارتباطی با اشخاص حقیقی و حقوقی ندارند.
هم‌چنین هیچ هدف یا منظور سیاسی‌ای در پس این مجموعه‌داستان وجود ندارد!
به امید لذت بردن...
سیدمحمد سادات‌میر