استاد آن روز کلاس نداشت. به هر طریقی که بود شمارهاش را از آموزش دانشکده گرفتم. همانجا هم تماس گرفتم: «استاد! واقعاً این پروژه برای رسالهی بنده مناسب است؟! من دارم دیوانه میشوم! این افرادی که به من معرفی کردید از من سالمترند؛ اگر ممکن است بنده به کل موضوع رسالهام را تغییر دهم یا لطفاً پروژهی دیگری را به من بسپارید.»
صحبتهایم که تمام شد گفت: «اگر میخواهی دکتر شوی باید از آسان به سخت شروع کنی. این پروژه یکی از راحتترین پروژههای موجود است که تو زیر سنگینی آن کم آوردی. تا وقتی که با ما کار میکنی باید روی همین پروژه فعال باشی.»
عصبانی و برافروخته، فقط گفتم چشم و خداحافظی کردم و گوشی را قطع کردم. البته با مقداری الفاظ ناشایست که اینجا جای بیانشان نیست! برگشتم خانه. ساعت نزدیک چهار عصر بود. با شیما، دوست دانشگاهیام قرار سفرهخانه داشتیم. تا بروم دنبالش و برسیم به سفرهخانه ساعت شد پنج. رفتیم و سرویس معروف سفرهخانه را سفارش دادیم و گپوگفتی زدیم تا حولوحوش ساعت هفت. باز هم بیکار بودیم. پیشنهاد سینما دادم. روی هوا زد. پس رفتیم سینما و دو، سه ساعتی هم به دیدن فیلم گذشت تا اینکه نهایتاً پس از رساندن شیما به خانه و برگشتن خودم به منزل، ساعت شده بود یازدهونیم. خوابیدم که فردا به بیحوصلگی امروز نباشم. فردا هم مصاحبه بامزهای دارم.
پنجشنبه، ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱ ه.ش
ساعت ۰۹:۵۶ صبح. چهار دقیقه دیگر وقت مصاحبه با رز شروع میشود و منِ خنگ اشتباهی دوباره پروندهی فاطمه را با خودم آوردهام! یک چیزهایی ته ذهنم دربارهی پروندهی رز مانده بود. با همان پیشزمینهی نصفهونیمه رفتم سراغ مصاحبه. سوالات را از روی پرسشنامهی فاطمه میپرسیدم و جوابهای رز را جداگانه یادداشت میکردم تا وقتی رسیدم منزل در پرسشنامه مربوط به خود رز وارد کنم.
قبل از اینکه بگویم در مصاحبه با رز چه چیزهایی دستگیرم شد، این را بگویم که از مرور سوابق پروندهی رز، این یادم است که وی عاشق بیمثال رانندگی است. تا جایی که برای خودش تورنومنت برگزار میکند، خودش قهرمان میشود و خودش هم مدالها را تقسیم میکند. در یک کلام دیوانهی تمام عیار رانندگی.
خب برویم سراغ داستان مصاحبه من و رز. آهان راستی نکتهی جالبی که داستان رز داشت این بود که او بین دوستانش دارای لقب بود؛
رز شوماخر!
با همین نام هم صدایش زدند.
آمد و جلویم نشست. دستهایش را به حالت ده و ده دقیقه نگه داشته بود. حتماً تا الآن از عمق علاقهی رز به رانندگی چیزهایی فهمیدهاید. ازش پرسیدم که آیا آمادگی شروع مصاحبه را دارد یا نه. شاید جالب باشد. رز هیچ شگفتانهای برایم نداشت. در جواب سوالم فقط قامقام میکرد! پس دوباره و سهباره از وی پرسیدم. کار خودش را میکرد.
چارهای نبود. باید همراهش میشدم تا پاسخ دریافت میکردم. پس صندلیام را گذاشتم کنار صندلیاش. اخم حراستیها در هم گره خورد اما من باید کارم را پیش میبردم. عین خودش برخورد کردم. کنارش نشستم. کمربند ایمنیام را بستم. بهش گفتم مراقب چالهچولهها و دستاندازها باشد. همینطور که او دنده عوض میکرد، من هم سوالاتم را میپرسیدم و هر از چند گاهی هم از سرعت بالایش میترسیدم!
چون ناگزیر بودم در کنار مصاحبه، نقش هم بازی کنم، پرسشوپاسخمان کمی بیشتر از حد معمول به طول انجامید. حدود یک ساعت و بیستوپنج دقیقه. با استفاده از اختیاری که برای تغییر یک سوال در پرسشنامه بنا بر صلاحدید خودم داشتم، بجای سوال آخر معروفمان، از رز خواستم با یک جمله مرا متقاعد کند که عاشق رانندگی شوم. میدانستم او هم مثل بیماران قبلی چیز جدیدی برای گفتن دارد فقط لازم است از زیر زبانش بیرون کشید.
گفت: ″فقط در رانندگی همه پشت هم میایستند″!
تقریباً سی ثانیه زمان برد تا جملهی خردمندانهاش را هضم کنم! نشد که از خیرش بگذرم. پر واضح بود که هنوز از این قبیل جملات در چنته دارد. پس گفتم: جالب بود. دیگر رانندگی چه زیباییهایی دارد که ما نمیدانیم شوماخر خانم؟!
گفت: در رانندگی تو تابع نفر جلویی هستی. حتیٰ اگر اشتباه کند!
گفتم: اصلاً اینطوری نیست. من کلاچ و ترمز و گاز دارم و میتوانم خودم کنترل ماشین خودم را در اختیار بگیرم.
گفت: آن پدالها را برایت گذاشتهاند تا سرت گرم بازی باشد! این قوانین هستند که تو را کنترل میکنند نه عقل ناقص خودت! تو کیلومترها ترمز کن. اگر به جلویی برخورد کنی تو مقصری. کسی کاری ندارد که از ابزارهایت استفاده کردهای یا نه. چون برخورد کردی و در قانون پیشبینی شده، تو مقصری. تحت هر حالتی!
ادامه داد: اگر خطوط اطرافت صاف باشند، تو حق سبقت گرفتن از جلویی را نداری. حتیٰ اگر در لاین سبقت اتوبان با سرعت بیست کیلومتر در ساعت حرکت کند. او اشتباه میکند اما تو محکوم به تبعیتای!
من که حرفی برای گفتن نداشتم، فقط از بالای عینک به حرکت لبهایش دقت میکردم.
میگفت: تو تنها جایی اجازهی پیشروی نسبت به ماشین جلویی را داری که قانون به تو اجازه داده باشد نه ابزار زیر پایت!
پس دیدی دکتر؟! در رانندگی همه چیز را نفر جلویی با بهرهگیری از آلت قانون کنترل میکند نه تو و پدالهایت!
ناخودآگاه برایش دست زدم. بهش قول دادم فردا برایش یک روکشفرمان نو بیاورم تا دور فرمانش بکشد که فرمان راحتتر در دستش جا بگیرد. خوشحال شد. همانقدر که من از شنیدن جملاتش خوشحال شده بودم. این بار نه خسته شده بودم، نه کلافه و نه سردرگم. انگار به شنیدن چنین جملات عجیب و بامسمایی عادت کرده بودم و از آن به بعد نشنیدن آنها اذیتم میکرد. میتوانستم برگردم خانه اما تصمیم گرفتم مصاحبه با الهه را هم بگیرم و نتیجه را فردا به هیأت داوران اعلام کنم. ساعت نزدیک دوازده ظهر شده بود. با هماهنگی با رییس آسایشگاه، قرار شد بعد از نماز و ناهار و استراحتی کوتاه، الهه را صدا بزنند.
ساعت دوروبر دوی عصر است و الهه را برای آخرین مصاحبه ما آماده کردهاند.
دیدن چهرهی عبوس و ناامید الههی هفده سالهی بسیار بسیار جوان ما، کمی دمغم کرد. او تنها کسی بود که از ابتدا تا انتهای مصاحبه روی صندلی نَنِشست. وسطای مصاحبه و بعد از اینکه چند باری از خودش پرسیده بودم و جوابی برای علت نَنِشستنش نیاورد، از انترن حاضر در اتاق پرسیدم که در گوشم گفت الهه کنترل ادرار ندارد و میترسد جلوی شما صندلی را خیس کند. انقدری از تکرار سوالم شوک و خجل شده بودم که مدام پوست دیوارههای داخل دهانم را با دندان میکَندم و با خودم فکر کردم بهترین کار این است که منم بایستم. پس ایستاده باقی مصاحبه را ادامه دادیم. البته یادآوری این نکته هم جالب توجه است که من آن روز نه پروندهی رز را به همراه برده بودم و نه پروندهی الهه را! پروندهی رز را که گفتم فراموش کرده بودم. پروندهی الهه را هم نبرده بودم چون قرار نبود آن روز کار را تمام کنم و فکر میکردم برمیگردم خانه. از سوابق الهه چیزی خاطرم نبود. برای همین زودتر سوالات را پرسیدم تا به پرسش آخر و اصلی برسم.
اینکه چرا الآن اینجاست و آیا دلش میخواهد از اینجا برود یا خیر. الهه بخاطر از دست دادن مادرش آنجا بود. غم این فراق را تاب نیاورده بود و کارش به تیمارستان کشیده بود. او واقعاً دلش میخواست هر چه زودتر از آنجا رهایی یابد. بر خلاف پنج کیس قبلی، الهه خود را در بند میدید. دوست داشتم کمکش کنم اما دستم جایی بند نبود؛ فقط وعدهی سرخرمن آزادی را به او دادم با اینکه خودم هم میدانستم بُلُفی بیش نیست!
الهه میگفت: «در زندگی خیلی با مادر و پدرم مشکل داشتم تا جایی که چند هفتهای از خانه زدم بیرون و در منزل دوست و آشنا و فکوفامیل شب را صبح میکردم. واقعاً از آنها بخاطر گیرهایی که بهم میدادند متنفر بودم اما حالا که مادرم رفته میبینم چقد دوری او را دوست ندارم. وقتی بود میدانستم اگر روزی بخواهم ببینمش، نزدیکم هست و این امکان وجود دارد. اما حالا مطمئنم که دیگر دیداری در کار نخواهد بود.»
حدود چهلوپنج دقیقهای برایم صحبت و درد دل کرد و در پایان وقتی میخواست به اتاقش برگردد گفت: این نامه را به پدرم برسان. برایم عجیب بود که چرا خودش در ملاقاتهایش با پدرش، نامهاش را به وی نداده. البته جواب سوالم را خیلی زود گرفتم.
یک ربعی شده بود که الهه به تختش برگشته بود که صدای دادوفریاد پرستاران فضای راهروی تیمارستان را پر کرد. آن نامه، وصیت آخر الهه بود قبل از آنکه خودش را با روسریاش خفه کند. ماندم تا پدرش بیاید. وقتی رسید نامه را به او دادم و فوراً آنجا را ترک کردم چون طاقت دیدن ادامهی ماجرا را نداشتم.
آمدم خانه تا گزارش نهایی را بنویسم و به انضمام پرسشنامهها و پروندهها برای هیأت داوران ارسال کنم. لپتاپ را روشن کردم. وُرد را باز کردم. پس از یک هفته بالا و پایین کردن و فکر کردن و آزمون و خطا کردن، شروع به نوشتن کردم.
بسم الله الرحمن الرحیم. اینجانب، سیدعقیل میرحسینی فرزند ...