داستان شماره ۳۳ - قسمت چهارم حلالم کن (فصل سوم بهلول در قرن چهارده)
- پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ
ادامه داد: در آن ۹ سال اولی که عقیل برای پژوهش اینجا بود مدام به کافه سر میزد برای دیدن من. شبها بعد از کافه گلویی تَر میکردیم و با هم اوقات جالبی را داشتیم. شهربازی میرفتیم. او به خانهی ما میآمد. من به سوئیت او میرفتم. گاهاً به عنوان مهمان به کلاسهایی که داشت میرفتم و موقع کنفرانسهایش اذیتش میکردم (با لبخند). هیچگونه مشکل خاصی در رابطهمان وجود نداشت جز اعتقادات عقیل که میگفت هر مسلمانی بایستی با مسلمان ازدواج کند. برای همین خیلی به من فشار میآورد تا مسلمان شوم اما من دوست نداشتم دینم را تغییر دهم و همین مورد تنها مانع ما شده بود. بهرحال گذشت تا عقیل با این قضیه کنار آمد. بنابراین سال ۲۰۰۴ (۱۳۸۳ ه.خ) با هم ازدواج کردیم. کاملاً راضی و خوشبخت بودیم. بارها با وارتوش و همسرش ویدئوکال گرفتیم و صحبت کردیم. بطور کلی من از ازدواج با عقیل پشیمان نیستم.
پرسیدم: چه خصوصیات اخلاقیای از عقیل به یاد داری؟
گفت: آن سالهای اول که احساس تنهایی عجیبی میکرد، مدام سرش را با مشروب و سیگار گرم میکرد. کارش را انجام میداد اما تا اوقات فراغت گیر میآورد میرفت سراغ کارهایی که جوانان بیکار انجام میدهند. در صورتیکه کسی که برای پژوهش اینجاست عموماً برای اینجور کارها وقت ندارد. اما عقیل به همه این کارهایش میرسید. چند باری همپیالهاش شدم اما کمکم از او خواستم اینها را کنار بگذارد و تمام تمرکزش را متوجه درس و تحقیقش کند. به من گفت باشد اما مطمئنم به دور از چشم من باز هم میخورد. بهرحال من توصیه خودم را کرده بودم و تصمیم گیرنده خود او بود.
در کل آدم خوش اخلاقی بود اما زمانهایی که عصبانی میشد باید تنها میماند یا آب زیاد میخورد. رفتهرفته شاهد این بودم که ورزشی را انجام میداد که به آن نماز میگفت. من نمیدانستم منظورش چیست اما خودش میگفت وقتی این کارها را انجام میدهم بیشتر از مشروب و سیگار آرامش پیدا میکنم. چون برای من هم آرامشش مهم بود، از انجام این حرکات راضی بودم و گاهی برای اینکه احساس بهتری به او دست دهد من هم باهاش خم و راست میشدم و آن حرکات ورزشی نماز را انجام میدادم.
پرسیدم: یعنی شما هیچ دوست مسلمانی نداشتید؟ هیچی راجع به نماز نمیدانستید؟
گفت: چرا. دوست مسلمان داشتم اما هیچگاه جلوی من نماز نخوانده بودند. برای همین هم اصلاً نمیدانستم نماز چیست.
پرسیدم: دیگر چه خصوصیاتی داشت؟
گفت: مثلاً تقریباً هفتهای یکبار برایم گل سرخ میخرید یا علاقهی شدیدی به بوسههای طولانی و بغل کردنهای زیاد داشت.
خندیدم و گفتم منظورم اینها نیست. قضیه خیلی داشت به خاکی میرفت. گفتم منظورم این است که برخوردش با دوستانش و شما چطور بود؟
از خنده من متعجب شده بود و گفت: چیز خندهداری گفتم؟
گفتم: نه! ادامه بده.
گفت: دوستان زیادی اینجا نداشت. فقط یک مسیح نامی بود که هر از چند گاهی به خانهمان سری میزد. و وارتوش و حمید در ایران که با آنها ویدئوکال میکردیم. با من هم که گفتم بسیار رفتار خوبی داشت تا سال ۲۰۰۹ (۱۳۸۸ ه.خ). به یکباره با خوشحالی و سرمستی به خانه آمد و گفت که برایش بلیط برگشت گرفتند تا برگردد خانه. ایران. خب من ناراحت شدم. نمیدانستم چگونه دروغ بزرگی که به خانواده و دوستانش گفته را میخواهد پاسخ دهد. خودش هم چیزی به ذهنش نمیرسید. برای همین آخرین فشار را هم به من وارد کرد. تهدید کرد که یا باید مسلمان شوم یا از هم جدا شویم و خودش به تنهایی برگردد ایران. وقتی جواب منفی من را شنید، به راحتی مرا طلاق داد. آنچنان که نه گذشتهای بوده و نه خاطراتی. خیلی آسیب روحی بدی خوردم. به او گفتم همانطور که تو با از دست دادن برادرت قلبت شکسته شد، من هم با اینگونه رفتن تو خواهم شکست. اما انگار گوشش بدهکار نبود. فقط میخواست برگردد ایران. گویی انتظار کسی یا چیزی را میکشید! وقتی مرا طلاق داد، سه ماه بعدش برگشت ایران. همان موقعها بود فهمیدم باردارم!
پرسیدم: یعنی حاصل ازدواج شما یک فرزند بود؟!
گفت: بله! یک پسر. مارس ۲۰۱۰ (اسفند ۱۳۸۸ ه.خ) فرزندم به دنیا آمد. شرایط بسیار سختی را پشت سر میگذاشتم. فرزندی را به دنیا آورده بودم که پدری نداشت. همه از جمله اقوام به چشم یک زن بد به من نگاه میکردند. چون کل ماجرا را نمیدانستند. تنها پدرم کمک حالم بود. تقریباً سه سالی از عقیل خبری نشد. شنیدم بعد از سه سال دوباره در سال ۲۰۱۳ (۱۳۹۱ ه.خ) آمده سانفرانسیسکو برای طبابت. خوشحال و غمگین بودم. خوشحال از این بابت که پدر فرزندم برگشته و ناراحت از اینکه مرا در آن حال رها کرده و رفته بود. با همه این موارد با او تماس گرفتم و ازش خواستم به فیلادلفیا بیاید.