سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

داستان شماره ۵ - «کارْ خانه»

میکائیل از پنج سالگی پشت چراغ‌قرمزهای بولوار اشرفی اصفهانی گل و نوارکاست و سی‌دی و آب‌معدنی و چیپس‌وپفک و بادکنک می‌فروخت و گاهی هم اسپند دود می‌کرد. این را خودش بعد از هفت سال برایم تعریف کرد. میکائیل زیباترین کودک کاری بود که در عمرم دیده بودم. آن روز که دیدمش صورتی سفید با چشمانی تیله‌ای و موهای مجعد و خرمایی رنگ داشت. در یک کلام خود یوسف زمان!
ماشینم را در کوچه‌ی بعد از چراغ‌قرمز پارک کردم و آن روز در فروش فال‌ها به میکائیل کمک کردم. نوجوانی حول‌وحوش پانزده ساله بود. فال‌هایش که تمام شد، خواست که برگردد پیش صاحب کارش اما از او خواستم زین پس برای من کار کند. فکر می‌کرد او را برای کاری ساختمانی و حمالی در جای دیگر می‌خواهم. نپرسیده قبول کرد. شاید این تنها انتخاب و بهترین انتخاب پانزده سال زندگی وی بود.
بعد از آن که چم‌وخم کار را به او آموختم، گذاشتمش مدیر فروش یکی از شعبات تولیدی‌ام در اراک.
قرار است بعد از ازدواجش خانه‌ای را بنا کند تا کودکان کار محله‌های کوچک اراک را در آن جای دهد. البته اگر از پس باندهای گربه‌صفت‌شان بربیاید!
هیچی! فقط خواستم بگویم، زیبایی در سرنوشت خود فرد و شاید هزاران نفر از اطرافیان وی هم تأثیرگذار است؛ چه رسد در زندگی روزمره‌اش! :)

داستان شماره ۴ - «مدرسه»

هیچگاه مدرسه را دوست نداشتم!
از همان روز نخست که با شاخه گلی سرخ از ما استقبال کرد، از آن متنفر بودم تا آخرین روزی که مدارک تحصیلی‌ام را تحویل گرفتم. می‌دانی؟! آن دوازده سال بسان زندانی بود که هر روز هفت صبح باید به آن داخل می‌شدم و سه عصر برای هواخوری از آن خارج می‌شدم تا مجدداً فردا به همین منوال بگذرد و فرداها از پس یکدیگر بگذرند. این روزمرگی به پایان رسید و تنها خاطرات من از آن ایام مسابقات دهه فجر، کتک‌های معلمان، استرس امتحانات، سختی رفت‌وآمد و از این قبیل داستان‌ها بود! به یاد ندارم چیز خاصی آموخته باشم.
هر روز این خودخوری را با خویش دارم که همکلاسی‌ام که دیپلم نگرفته، جذب بازار کار شد به اندازه تک‌تک روزهایی که من درس خواندم و وی نخواند، از من جلوتر است و من پس از این همه تلاش واهی شدم مضحکه مجالس این و آن!
کاش هیچوقت مدرسه نمی‌رفتم. کاش فرزندم هیچگاه اشتباهات مرا تکرار نکند! کاش...

داستان شماره ۳ - «عشق ابدی»

در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم‌اش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجه‌ای از مهارت رسیده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف این عشق بپرسید همینقدر می‌گویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چت‌های شبانه‌روزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دل‌بسته حسام می‌شدم.
حالا که این متن را می‌خوانید بالای سی سال از آن روز می‌گذرد و من هیچگاه درک نکردم که افراد چگونه عاشق یک نفر می‌شوند و عاشق‌پیشه‌ی همان یک نفر هم می‌مانند!؟
چون امروز با شانزدهمین دوست‌پسرم کات کردم و به جرأت می‌توانم بگویم عاشق هر شانزده نفرشان بودم! شاید هم بخاطر ثباتم در دوست‌یابی و عدم تنوع‌طلبی‌ام بوده باشد!

داستان شماره ۲ - «رانندگی»

پرسید از چه چیز رانندگی لذت می‌بری؟

گفتم از نظم فکری‌ای که آن را ایجاد کرده است.

گفت یعنی چه؟!

ادامه دادم:

«در رانندگی نفر پشت سری ناگزیر است مطابق نوع رانندگی نفر جلویی حرکت کند.

مادامی که او اجازه نداده حق جلو زدن از وی را ندارد.

اگر نفر پشت سری تختِ گاز برانَد، نفر جلویی نمی‌تواند وارد خط وی شود وگرنه تصادف و مرگ‌ومیر راه می‌افتد!

تمام این قوانین برای کل دوره‌ی رانندگی صدق می‌کند مگر اینکه با پلیس آشناییت داشته باشید...!!!»

من رانندگی را دوست دارم!

داستان شماره ۱ - «پاییز»

توجه: تمامی اسامی به کار رفته شده در مجموعه‌داستان «سربازی»، ساخته‌ی ذهن نویسنده بوده و هیچ‌گونه ارتباطی با اشخاص حقیقی و حقوقی ندارند.
هم‌چنین هیچ هدف یا منظور سیاسی‌ای در پس این مجموعه‌داستان وجود ندارد!
به امید لذت بردن...
سیدمحمد سادات‌میر