سیدعلی میرحسینی، فرزند علیاکبر!
این برادر من است که از ۱۳ سالگی در یکی از روستاهای فسا گم شد و حالا بعد از ۳۰ سال پیدایش کردم. اما چه پیدا کردنی! در سن ۴۳ سالگی و بعنوان بیمار روانی خودم. انصافاً از تحمل خارج است. چقدر خودخوری کردم که چرا همین امروز او را ندیدم. بیتابیام برای دیدنش را نمیتوانم نشان دهم. نمیدانم اصلاً مرا میشناسد یا نه. اما دلم لک زده ببینم چه ریختی شده.
سهشنبه، ۱۸ اردیبهشت سال ۱۴۰۱ ه.ش؛
بالأخره امروز میبینمش. سی سال دوری. و حالا در اولین دیدار خدا میداند چه رخ خواهد داد. دارم از استرس و اضطراب خفه میشوم. هر از چند گاهی کل بدنم یخ میکند و دوباره گرم میشود. انگار ترشح هورمونهای بدنم را حس میکنم. از دیشب مدام از خودم میپرسم یعنی من کم کاریای در حق برادرم کردم؟! ما تا سه سال هر جا که میشد را دنبال او گشتیم اما هیچ اثری از وی نیافتیم. یعنی ممکن است مرا بشناسد و از من بدش بیاید و آبروریزی کند؟! یا نکند اصلاً مرا نشناسد و به کل داشتن خانواده را منکر شود؟!
ساعت ۱۴:۳۰ است و من در سالن انتظار منتظر هستم تا ساعت دیدوبازدید خانوادهها از بیمارانشان آغاز شود. البته من بعنوان پزشک اینجا هستم و رابطه خانوادگی من و برادرم تأثیری در روند مصاحبهام ندارد. اما خب استرس و دلهرهی بیش از پیشم غیرقابلانکار است. فقط خدا خدا میکنم وقتی دیدمش زبانم قفل نشود! حتیٰ همین الآن هم تمام سوالات دیشب در ذهنم رژه میروند. خلاصه که وضعیت روانی خودم بدتر از بیماران اینجا شده و امیدوارم به زودی از این شرایط رهایی یابم!
ساعت ۱۵ شد و درب آسایشگاه باز شد. بیمار مرا صدا کردند که بیاید به اتاق مدیریت. پس از حدود سه دقیقه آمد. ۳۰ سال گذشته. علی ۱۳ ساله حالا جوان خوش قد و بالایی شده که اصلاً به قیافهاش نمیخورد دچار اسکیزوفرنی باشد! با یک سیگار بهمن در دستش وارد اتاق شد. آمد و بر روی صندلی جلوی من نشست. بدون کوچکترین واکنشی! از او خواستم سیگار کشیدنش را تمام کند و بعد مصاحبه را شروع کنیم. پس پُک آخر را زد و سیگار را در زیرسیگاری خاموش کرد و ناگهان بلند شد که برود که از او خواستم بنشیند تا کمی با هم صحبت کنیم.
در چشمانم خیره شد و با صدای آرامی گفت چشم! برگشت روی صندلی و نشست. سرش را به زیر انداخت. یکمی که گذشت صدای فرفر بینیاش بلند شد. انگار داشت گریه میکرد. دقیقاً همه چیز را به یاد داشت. از روز گم شدنش تا الآن که جلوی من نشسته. اینها را وقتی فهمیدم که چشمهای کاسهی خون شدهاش را دیدم. در چشمان هم زل زده بودیم که ناگهان با تمام قدرت گلویم را گرفت. دگرگونی و برافروختگی به یکبارهٔ صورتش را به خوبی به یاد دارم. دستانش چنان زوری داشتند که گویی تمام کینههای این سالها را در بازوانش جمع کرده بود. صورتش طوری قرمز شده بود و ابروهایش جوری در هم گره خورده بودند که کاملاً واضح بود در تمام این مدت بجای بالش، نفرت در آغوشش بزرگ کرده. چشمانم داشت سیاهی میرفت و تند شدن ضربان قلبم را حس میکردم. قشنگ خودم را در یک قدمی مرگ حس کردم که ناگهان با صدای آژیر تیمارستان ...