سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

داستان شماره 16 - بهلول در قرن چهارده (قسمت پنجم)

     علی در همان حال که اتاق را ترک می‌کرد گفت: «گذشته‌ی افراد را در حال آنان جستجو کن دکتر!»
این جمله در عین سادگی اشاره‌ی دقیق و ظریفی به گذشته‌ی خانواده ما و علی داشت. علی در لفافه و به گونه‌ای که انترن حاضر در اتاق متوجه نشود به من فهماند که گذشته‌ی نه چندان جذابش باعث سر در آوردن او از اینجا شده است. و خب حتماً شما هم مثل من می‌دانید که بیان چنین جمله‌ای هر چند ساده، از زبان یک بیمار شیزوفرنی تقریباً محال ممکن است.

     علی از اتاق خارج شد و من که کلافه و خسته شده بودم پرونده‌ها و دفتر و خودکار و پرسشنامه‌ها را پرت کردم روی میز و به قدری محکم به پشتی صندلی تکیه دادم که صندلی اتاق رییس عملاً تختخواب شد! یکبار؛ دوبار، پنج بار؛ قشنگ یادم هست؛ یازده بار چشم‌هایم را با دو انگشت اشاره و شصت مالیدم و باز و بسته کردم بلکه اعصابم آرام شود. نشد که نشد. خیلی کم و فقط در شرایط بحرانی ممکن است به سیگار نیاز پیدا کنم. و خب شما بهتر از من می‌دانید امروز، بحرانی‌ترین روز تمام عمرم را گذراندم. دوست داشتم علی را به خانه ببرم اما نمی‌شد و همین اجبار مرا کِسِل می‌کرد.

     به هر حال پس از پایان مصاحبه با علی و استراحت طولانی‌مدت یک ساعته رفتم سراغ بیمار سوم. از رییس خواستم محمد وفایی، فرزند جواد، را صدا بزنند. آمد. بی‌حوصله، کم‌رمق و دلخسته شروع کردم به مصاحبه. سوال اول را پرسیدم.
جواب‌های محمد خیلی چیز خاصی برای توضیح دادن نداشت. بجز پاسخش به سوال سوم ما.

     از محمد پرسیدم: دلت برای خانواده‌ات تنگ نشده؟
گفت: می‌دانی دکتر؟! من یک نظریه دارم که اخیراً آن را به اثبات رسانده‌ام و برایش جایزه نوبل برترین نظریه قرن را به من دادند!
در عین ناپختگی حرفش را قطع کردم و با نیشخند تمسخرآمیزی گفتم: هه! چه نظریه‌ای استاد؟!
در چشمانم زل زد و گفت: هیچی! بیشعورتر از منی!

     از خدا که پنهان نیست؛ از شما چه پنهان. انگار تمام هورمون‌های خنک‌کننده بدنم یکجا ترشح شدند! از درون منقبض شدم. سردِ سرد عین یک جنازه. با خودم گفتم احمق این چه طرز برخورد بود. صدایش کردم.
محمدجان!
به درب اتاق رسیده بود که صدایم را شنید، سر جایش در حالیکه دستش بر روی دستگیره درب اتاق بود، ایستاد و سرش را کمی برگرداند، به گونه‌ای که فقط نوک بینی‌اش پیدا باشد، و گفت: بنظرم هر کس در هر کجای این کره خاکی که زندگی می‌کند، همان‌جا خانه‌ی او و افرادی که با او ایام را می‌گذرانند، خانواده‌ی او هستند!

     صورتم را رو به سقف اتاق گرفتم. تمام نفسم را درون سینه حبس کردم. و با یک پوف محکم خارج کردم. دیگر کارم به جایی رسیده بود که با کف دست به پیشانی‌ام می‌زدم بلکه مغزم کمی آرامش بگیرد! مگر می‌شود جماعتی که به آن‌ها بیماران روانی می‌گوییم این‌چنین ظریف و زیبا پاسخگو باشند، اما آن‌ها که برای انتخاب‌شان ساعت‌ها در صف می‌ایستیم ما را به هیچ حساب نکنند. انگار یک چیزی سر جایش نیست!

     حقیقتاً سردرد گرفته بودم. بعد از نیم ساعت از رییس درخواست کردم مجدداً محمد را صدا بزنند تا مصاحبه را تکمیل کنیم و به خانه برگردم و چند ساعتی فقط بخوابم. محمد دوباره آمد اما این بار به هیچ یک از سوالاتم پاسخ نداد! فقط به چهارگوشه اتاق خیره می‌شد و صدایی از او درنمی‌آمد. آخر سر عصبانی شدم ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی