سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

داستان شماره 18 - بهلول در قرن چهارده (قسمت هفتم)

     هر سه پرونده متعلق به سه خانم بود. خانم فاطمه جهانیان، ۲۰ ساله، فرزند علی‌اصغر. خانم رز جاودانی، ۲۷ ساله، فرزند محمد. و خانم الهه شریفیان، ۱۷ ساله، فرزند پژمان.
همینطور روزنامه‌وار به سوابق بیماری و دلایل ابتلای آن‌ها نگاهی می‌انداختم که حاوی اطلاعات جالبی بود. مثلاً در پرونده‌ی فاطمه جهانیان آمده بود از سیزده سالگی دچار نوعی دوقطبی رفتاری شده که علت اصلی آن فشار خانواده برای رعایت موازین دینی از کمی قبل از بالغ شدن وی از منظر دین یعنی حدوداً شش، هفت سالگی به بهانه‌ی تفاوت سن بلوغ در افراد بوده!
این را که خواندم عجیب به فکر فرو رفتم. همانطور که لب‌هایم را با دندان‌هایم می‌خاراندم به چیزهای زیادی فکر کردم که احتمالاً نمی‌توانم بگویم. اما مواردی که کسی را اذیت نکند می‌گویم. برای مثال به این فکر کردم که چگونه برداشت‌های غلط، تصورات اشتباه و آموزش‌های نادرست می‌توانند چرخه‌ی حیات را بهم بریزند. چه در طبیعت و در برخورد با حیوانات و چه در زندگی و معاشرت با انسان‌ها. حتیٰ چیزهایی که برای بهتر و روشن شدن زندگی و مسیر آن برای ما قرار داده شده‌اند را می‌توان با کج‌فهمی و بدسلیقگی به مجموعه‌ای از ویرانه‌های استدلالی بدل کرد. دلایلی که با کمی تفکر قطعاً به خطا بودن آن‌ها پی خواهیم برد اما براهینی که کنار هم چیده‌ایم راه فکر کردن درست را می‌بندند.

     یا مثلاً به این فکر کردم که چرا خیال می‌کنیم از کودکان و نسل‌های بعدی کپی‌ای برابر اصل از خودمان باید تحویل دهیم. یا کارهایی که ما در آن‌ها شکست خورده‌ایم را آنان باید به سرانجام برسانند. اگر فقط همین طرز تفکر و نگاه ناصوابِ «اجبار برای حرکت به سمت سعادت» را تغییر دهیم و باور کنیم که هر فردی در زندگی‌اش مجاز است اشتباهاتی را مرتکب بشود تا بتواند، به معنای دقیق کلمه، به نیکی تربیت شود بلکه درست از غلط را تشخیص دهد. مگر نه اینکه برای پرواز باید ابتدا از بلندی به پایین پرید. سپس به بال‌ها فشار آورد. و آنگاه که طعم تمام این مشقت‌ها و زمین خوردن‌ها را چشید، آزادانه به سمت آسمان پرواز کرد. نمی‌شود به پرنده گفت بدون زمین خوردن (اشتباه کردن) یا بدون تکان دادن مداوم بال‌ها و فشار آوردن به آن‌ها، به یکباره تا مایل‌ها و کیلومترها دورتر پرواز کن. زندگی همین است. معامله‌ای تماماً دو سر برد. آن، معامله‌ای است که برای بدست آوردن یکسری چیزها، باید یکسری چیزها را از دست بدهی. همانگونه که برای بدست آوردن خدماتی، پولت را از دست می‌دهی. این فکروخیال‌ها که از سرم پرید و به خودم آمدم، دیدم حدوداً یک ساعت و نیمی از نیمه‌شب گذشته و شدیداً خوابم گرفته. پس با یک پوف طولانی و بازدمی عمیق رفتم در رخت‌خواب تا فردا این فاطمه خانم را ببینم و از او بپرسم ماجرای زندگی پر پیچ و خمش را.

     چهارشنبه، ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱ ه.ش
ساعت ملاقاتم با بیماران این آسایشگاه فرق می‌کرد. اینجا باید ساعت ۱۰ صبح می‌آمدم. خب با توجه به اینکه دیشب دیر خوابیده و صبح زود بیدار شده بودم، گَه‌گداری خمیازه‌ای می‌کشیدم یا چشمانم را می‌مالیدم. ولی باز هم مانع چرت زدن‌های یواشکی‌ام نمی‌شد. ساعت ۱۰:۲۶ است که بالأخره فاطمه خانم تشریف آوردند. ناگفته نماند برای این سه پرونده حضور مأموران حراست و یک خانم پرستار در کنار بنده الزامی بود. البته دلیلش در کشور ما مشخص است!

     بعد از گپ‌وگفت کوتاهی با فاطمه خانم، مصاحبه را شروع کردیم. خیلی دوست داشتم هر چه زودتر به سوال آخر برسم و بپرسم چه شد که پایش به اینجا باز شد اما دوتا ترس داشتم. یکی اینکه نتواند جواب این سوال را بدهد. و دو اینکه نخواهد جواب این سوال را بدهد! با این همه بعد از حدود پنجاه دقیقه به سوال آخر رسیدیم.
فاطمه جان!
چه شد که نیاز شد تا مدتی را در اینجا بگذرانی؟
مدام به دست‌ها و پرونده‌ها و برگه‌ی پرسشنامه‌ی در دستم نگاه می‌کرد. قشنگ یادم است. سه بار لبخند زد و خنده‌اش را بلعید. سرش را بالا آورد و جواب داد. اما قبل از جواب دادن سرش را کج کرد. حدوداً در زاویه ۴۵ درجه. بعد آرام گفت: تو خودت خواستی که این‌ها (افراد دیگر داخل اتاق) در این جلسه همراه تو باشند؟!
برای اولین بار بود که بیماری جواب سوال آخر ما را با سوال می‌داد. گفتم نه! به اختیار من نبوده.
گفت: دقیقاً همین مرا به اینجا کشانده. نداشتن اختیار. تو با آن کنار آمدی اما من نتوانستم.
صورت جدی‌اش را صاف کرد. می‌دانست که با خواندن پرونده‌اش، منظورش را فهمیده‌ام.
پرسید: تمام شد؟.
گفتم بله. می‌توانی بروی.
رفت.
و منم بی‌درنگ برگشتم دانشگاه و رفتم سراغ استاد خواجویی ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی