داستان شماره ۲۰ - بهلول در قرن چهارده (قسمت نهم/آخر)
- شنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۰ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم. اینجانب، سیدعقیل میرحسینی فرزند علیاکبر، به عنوان نتیجهی نهایی چند هفته فعالیت میدانی و چندینوچند ماه مطالعهی کتابخانهای و پژوهشهای اینترنتی خطاب به اساتید و اندیشمندان هیأت داوران رسالهام مینویسم:
هیچ بیمار روانیای وجود ندارد که به خودی خود دیوانه شده باشد! یا ما مستقیماً آنها را دیوانه کردهایم و یا مجنون شدن ایشان نتیجهی مجموعهای از رفتارها و کردارهای ما بوده است. مایی که بصورت زنجیرهوار روی یکدیگر تأثیر میگذاریم، نمیتوانیم از آثار مخرب و جدی کارهایمان بر روی باقی افراد چشمپوشی کنیم و هر که چنین کند در واقع کذابی بیش نیست. این زنجیره از اولین دایرهای که فرد با آنها در ارتباط است یعنی خانواده شروع شده و تا بزرگترین آنها یعنی جامعهجهانی ادامه مییابد. ما نمیتوانیم تأثیرات هر چند کوچک را که امروزه افراد از اقصیٰنقاط دنیا بر روی یکدیگر میگذارند زیر سوال ببریم یا به کل آنها را منکر شویم. هر چند هستند کسانی که مدام در حال تلاشند تا نتیجهی اثبات شدهی اثر پروانهای را کتمان کنند اما هیچگاه موفق نخواهند شد. اگر چنین میکنیم در واقع داریم خودمان را گول میزنیم! به عبارتی دیگر ما خیال میکنیم خروج یک فرد از دایره خِرَد تنها طی یک یا دو سال اتفاق میافتد. در صورتیکه ندانسته و به دلیل ندیدن آموزشهای لازم، پروسهی افسردهسازی، مجنونسازی و بیمارسازی را از بدو تولد و حتیٰ پیش از تولد کلید میزنیم. این همه تنشهای بیپایان، فرهنگهای گوناگون که اکثراً کهنه شده و به کار جوامع امروزی نمیآیند، و آموزشهای از بُن ناصحیح جملگی مزید بر علت میشوند تا ما با فرزندانمان -خواسته یا ناخواسته- چنین کنیم! گویی ما فرزندآوری را با گیاهکاری اشتباه گرفتهایم! همانطور که ریشه (هویت) گیاه را از همان روز کاشت، با بیمحلی و بیاهمیتی، میزنیم؛ ریشه فرزندانمان را هم با تفکراتِ بویِ نا گرفتهمان، از همان داخل بیمارستان میزنیم!
اساتید بزرگوار! قسم میخورم هر روز که یک بیمار به این تیمارستانها اضافه میشود و ساختمان آن را رشیدتر میکند، مجموعهای از ما آدمهای مثلاً باشعور و باکمالات، از سالیان قبل یکییکی خشتهای دیوارهای کجوکوله آن را بنا نهادهایم. پس دعا میکنم خداوند و این فرشتگانِ در بند از سر تقصیرات ما بگذرند!
لذا پس از پایان این مصاحبهها تنها چیزی که بنده به عنوان شخص اول مصاحبهکننده دریافتم این بود که در بین این شِش نفر هیچ بیماری وجود ندارد و هر آنچه دیدم مجموعهای از افراد دانا و باهوشی بود که گویی به اتهام ارتکاب جرمی، زندانی شدهاند. و جرم آنها تنها اینست که جلوتر از زمان خودشانند و نمیتوانند خود را همچون ما نادان جلوه دهند و اصطلاحاً خود را به کوچه علی چپ بزنند. اما تا دلتان بخواهد این بیرون بیمار دیدهام! انواع و اقسامشان را. فقط چون کمی شیکتر و سربهزیرتر و مشغولترند، جایی بستریشان نکردهاند و همینطور در جامعه رها و آزادند! آنچه آنها در زندانشان برای همدیگر رقم زده بودند تماماً تبلور عشقی خالص و پاک بود. همان عشقی که ما این بیرون یا آن را تجربه نکردهایم و یا اگر هم خواستیم تجربهاش کنیم، شکستمان دادند و به کلی ما را از آن حس دلنشین بیزار کردند. من آنجا کسانی را دیدم که در عین تفاوتهای خونی و نَسَبی لکن گویی یک خانوادهی زاده از یک پدر و مادرند. آنها بر خلاف ما خودشان را دستکم نمیگیرند. دوستانشان را مسخره نمیکنند. تا توان دارند به هم کمک میکنند. در مدینه فاضلهای که برای خودشان ساختهاند غرقاند و پرشور زندگیشان را میکنند. نه به کسی آزار میرسانند، و نه از کسی آزار میبینند جز ما عاقلان که وارد محیط زندگیشان میشویم و اذیتشان میکنیم!
بگذارید حرف آخر را همینجا بزنم؛ ″ما مدعیان عقل و شعور، آن بیادعاترینهای عالم را در بند اسارت خود درآوردهایم تا دستمان پیش یکدیگر رو نشود!″
لذا بنده بهترین فضا برای آنان را همان فضای آسایشگاهی میبینم که حقیقتاً از فضایی که ما برای خودمان درست کردهایم و ادعا میکنیم عقل و منطق بر آن حکمفرماست، بهتر و درخورتر است برای ذهن باز و پرسشگر و خلاق ایشان!
بنابراین تصمیم دارم پس از اتمام تحصیلات عالیه و کسب مدرک دکتری، انشاءالله، به خدمت آسایشگاهی که خواهران عزیزمان در آنجا زندگی میکنند درآیم و ادامه طبابت و زندگیام را در همان مکان با عشق و پر از زیبایی بگذرانم. دلیل انتخاب آسایشگاه دوم این بود که در آسایشگاه اول، برادرم بستری است که طبیعتاً با شرایطی که از بنده و خانوادهام متوجه شدید، عملاً امکان بودن در کنار وی آنهم در چنین شرایطی را ندارم. همچنین در آسایشگاه دوم دوستانی پیدا کردهام که احساس میکنم بهترین و وفادارترین رفقای تمام طول عمرم شوند!
با غایت تشکر و سپاس از تمامی اساتید گرانقدری که به بنده این فرصت را دادند تا بتوانم مسیر آینده خود را بیابم و در برابر بیصبریهایم شکیبایی کردند و نهایتاً به امید آنکه هر کس بزودی به جایگاه واقعی خویش بازگردد! »
داستان آقای میرحسینی در همینجا تمام میشود. او چیز دیگری از ادامهی کار و حیات و زندگی خود در کتاب خاطراتش ننوشته و ما ناگزیر شدیم برای فهمیدن باقی ماجرا نزد نزدیکان ایشان یعنی همکارانش در آسایشگاه اعصاب و روانی برویم که مدتها در آنجا مشغول به کار بود. کلی گشتیم و پرسوجو کردیم اما فقط توانستیم از همکار ایشان یک بند به یادگار بنویسیم؛ او گفت:
پروفسور میرحسینی پس از بیستوهفت سال زندگی عاشقانه در کنار بیماران اعصاب و روان عزیز کشور، در یک روز زیبای بهاری در تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۱۴۲۸ هجری شمسی، در سن ۷۴ سالگی خودش را با قرص برنج در دفتر کارش کُشت! و از وی تنها یک برگ کاغذ به یادگار ماند که روی آن نوشته بود:
″دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید!
دیدمت؛
خوشم آمد؛
تو امروز صبح رفتی؛
و منم ظهر به تو پیوستم...″
بله! پروفسور عقیل در تمام این سالها دل در بند کسی داشت که نمیتوانست بر زبان بیاورد. آمد اینجا. برای او. تا در کنارش باشد. و روزی که او رفت، پروفسور خود را به او رساند. و اینچنین به تمام افراد حاضر در این آسایشگاهها اَنگ دیوانگی میزنیم! من پس از آن از خیر ادامه زندگی پرفسور گذشتم اما رفیقم پیگیر الباقی ماجرا بود. فکر میکنم بزودی کتابش در همین زمینه به اتمام برسد. اگر کمی صبر کنید یحتمل بتوانید زندگینامه بزرگترین پرفسور اعصاب و روان خاورمیانه را در کتاب جدید دوستم بخوانید.
پایان فصل اول