سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

سیدمحمد سادات میر

تنها دو کتاب را از دوران مدرسه به یاد دارم!
بنویسیــم و بخوانیــم ...
پس من می‌نویسم و شما بخوانید :)
این وبلاگ از تاریخ ۱۳۹۶٫۱۱٫۰۶ فعالیت خود را آغاز کرده است.
/ با نهایت احترام و ارادت /
| سیدمحمد سادات میر |

پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مجموعه داستان» ثبت شده است

داستان شماره ۸ - «ماشین دودی»

در تلگرام با هم آشنا شدیم. هفته‌ها گذشت تا راضی شد بیرون قرار بگذاریم. پس از قرار اول که تقریباً همه چیز سنگین برگزار شد، هر کَس راه خانه خویش را در پیش گرفت و رفت. دقیق یادم نیست. از قرار سوم بود یا چهارم که صمیمی‌تر شدیم و قرار شد حداقل مسیر برگشت را کنار هم باشیم. از دانشگاه محل تحصیلش تا شهرشان حدود سه ساعت با قطار راه بود و از آنجا تا شهر من حدود پنج ساعت. تمام این سه چهار قرار را من رفتم به شهر محل تحصیلش. منتی نیست. خودم دوست داشتم بروم. اما هیچوقت فراموش نمی‌کنم؛ در آخرین سفری که رفته بودم، تمام پولی که می‌توانستم هدیه‌ای با آن بخرم بیست هزار تومان بود که همه آن را دادم و یک عطر دست چندم و کوچک و خیلی ساده خریدم. وقتی دید گفت: «از این عطر بیست تومنی هاست..!!»
از درون ریختم! لحظاتی خنده‌ی روی صورتم محو شد و دوباره خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم: «آره دیگه نه پس از این عطر دو میلیونی هاست» :)
گفت: «نمی‌دونی عطر جدایی میاره؟»
حقیقتاً به این خرافات اعتقادی نداشتم و اولین هدیه‌ای بود که برای یک دختر می‌خریدم. بالأخره آن روز کذایی که قرار بود بهترین روز زندگی‌ام باشد به هر طریقی که بود گذشت و پس از رسیدن به شهرشان خداحافظی کرد و رفت.
از آن روز سوت قطار همچون جیغ ترمز برایم زجرآور است و متعفن!
تف به هر چی قطاره..!!

پیشنهاد موضوع: مهران نیکبخت
نویسنده: سیدمحمد سادات‌میر

داستان شماره ۷ - «قول مردانه»

راه‌آب بالاپشت‌بام گرفت. از بین تمام برچسب‌های چاه‌بازکنی، پدرم با پیرمرد خمیده قامت چند خیابان بالاتر برای باز کردن راه‌آب صحبت کرد و قرار شد وقتی آمد، در غیاب پدر، من بالای سرش باشم تا کارش را به نحو احسن به پایان ببرد.
کارش را تمام کرد و حساب‌وکتاب کردیم و قرار شد برای دریافت هزینه از صاحب‌خانه، فاکتور هزینه را از پیرمرد دریافت کنم. به همین منظور با وی راهی مغازه‌اش شدم. مغازه‌ای فوق قدیمی با لامپی زرد رنگ و دیوارهای خط خطی و پوسته کرده. ویترین مغازه‌اش با نبشی‌های زنگ زدهٔ قدیمی ساخته شده بود. به زور دو نفر همزمان در مغازه‌اش جا می‌شدند. خودش هم که با سِنی قریب به هفتاد سال و چشمانی که سوی کافی برای نوشتن فاکتور را نداشتند، از این خانه به آن خانه و از این فاضلاب به آن فاضلاب تلاش می‌کرد تا صورتش همچنان سرخ بماند!
گویی برای کسی قسم خورده بود تا خوشبختش کند...

داستان شماره ۶ - «درمانگر»

خواب زیاد همیشه از روی سستی نیست؛
و همیشه هم نشانگر تنبلی نیست؛
گاهی خواب زیاد از فرط خستگی است اما همیشه هم اینگونه نیست!
من به وفور کسانی را می‌شناسم که از روی ترس، زیاد می‌خوابند!
ترس از دست دادن عزیزان، ترس نزدیک شدن موعود خرید دوچرخه‌ی وعده داده شده، ترس از زندگی، ترس از آخرت، ترس از بودن در میان این مردمان، ترس از هر روز ناامیدتر شدن، ترس قرض، ترس بدهی، ترس بی‌پولی، ترس سر ماه و عرق و جبین، ترس از نیمه‌شب و خاطره‌ها، ترس از نشخوار حرف‌ها و افکار ممنوعه و... . تا به اینجا خواب، خودش یک التیام بود.
اما وای به حال آنان که بدلیل ترس از خوابیدن، نمی‌خوابند!
ترس از خوابیدن و بیدار شدن و بی‌رنگ شدن تمام ساخته‌های یک عمرشان!
مثل پدر تراشکار ورشکسته‌ام...

داستان شماره ۵ - «کارْ خانه»

میکائیل از پنج سالگی پشت چراغ‌قرمزهای بولوار اشرفی اصفهانی گل و نوارکاست و سی‌دی و آب‌معدنی و چیپس‌وپفک و بادکنک می‌فروخت و گاهی هم اسپند دود می‌کرد. این را خودش بعد از هفت سال برایم تعریف کرد. میکائیل زیباترین کودک کاری بود که در عمرم دیده بودم. آن روز که دیدمش صورتی سفید با چشمانی تیله‌ای و موهای مجعد و خرمایی رنگ داشت. در یک کلام خود یوسف زمان!
ماشینم را در کوچه‌ی بعد از چراغ‌قرمز پارک کردم و آن روز در فروش فال‌ها به میکائیل کمک کردم. نوجوانی حول‌وحوش پانزده ساله بود. فال‌هایش که تمام شد، خواست که برگردد پیش صاحب کارش اما از او خواستم زین پس برای من کار کند. فکر می‌کرد او را برای کاری ساختمانی و حمالی در جای دیگر می‌خواهم. نپرسیده قبول کرد. شاید این تنها انتخاب و بهترین انتخاب پانزده سال زندگی وی بود.
بعد از آن که چم‌وخم کار را به او آموختم، گذاشتمش مدیر فروش یکی از شعبات تولیدی‌ام در اراک.
قرار است بعد از ازدواجش خانه‌ای را بنا کند تا کودکان کار محله‌های کوچک اراک را در آن جای دهد. البته اگر از پس باندهای گربه‌صفت‌شان بربیاید!
هیچی! فقط خواستم بگویم، زیبایی در سرنوشت خود فرد و شاید هزاران نفر از اطرافیان وی هم تأثیرگذار است؛ چه رسد در زندگی روزمره‌اش! :)

داستان شماره ۴ - «مدرسه»

هیچگاه مدرسه را دوست نداشتم!
از همان روز نخست که با شاخه گلی سرخ از ما استقبال کرد، از آن متنفر بودم تا آخرین روزی که مدارک تحصیلی‌ام را تحویل گرفتم. می‌دانی؟! آن دوازده سال بسان زندانی بود که هر روز هفت صبح باید به آن داخل می‌شدم و سه عصر برای هواخوری از آن خارج می‌شدم تا مجدداً فردا به همین منوال بگذرد و فرداها از پس یکدیگر بگذرند. این روزمرگی به پایان رسید و تنها خاطرات من از آن ایام مسابقات دهه فجر، کتک‌های معلمان، استرس امتحانات، سختی رفت‌وآمد و از این قبیل داستان‌ها بود! به یاد ندارم چیز خاصی آموخته باشم.
هر روز این خودخوری را با خویش دارم که همکلاسی‌ام که دیپلم نگرفته، جذب بازار کار شد به اندازه تک‌تک روزهایی که من درس خواندم و وی نخواند، از من جلوتر است و من پس از این همه تلاش واهی شدم مضحکه مجالس این و آن!
کاش هیچوقت مدرسه نمی‌رفتم. کاش فرزندم هیچگاه اشتباهات مرا تکرار نکند! کاش...

داستان شماره ۱ - «پاییز»

توجه: تمامی اسامی به کار رفته شده در مجموعه‌داستان «سربازی»، ساخته‌ی ذهن نویسنده بوده و هیچ‌گونه ارتباطی با اشخاص حقیقی و حقوقی ندارند.
هم‌چنین هیچ هدف یا منظور سیاسی‌ای در پس این مجموعه‌داستان وجود ندارد!
به امید لذت بردن...
سیدمحمد سادات‌میر